********************************************* رمان گناهکا
********************************************* رمان گناهکار قسمت ششم
«آرشام»
مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دست و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه……
یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره ».. و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..اونم جزئی از این نفرت ۱۰ساله بود.. زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.. اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش….یک گناهکار ِ حرفه ای بود.. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.. شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه.. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد.. و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم.. نفرت.. همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. ********************* یقه ی کتم و مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.. چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به همه ی نگهبانا اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند.. حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا میشه..
وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمون اصلی ویلایی مشابه به ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر.. متشکل از ۴ اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من.. به وسیله ی ۳ پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد.. لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم هر بیننده ای رو می زد.. بالای پله ها ایستادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم.. در وهله ی اول شایان و دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود.. دست زن و گرفت و به پشت اون بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد .. به راحتی و مهارت یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه.. چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همینطورم شد.. همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همون اول هم در قانون من وجود نداشت.. آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالا دست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم.. با تموم غرور و تکبر و خودخواهی هام حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نمیشم.. سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاههای مشتاق و نفرت انگیز بود.. به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش.. منوچهری.. کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید.. به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و علی الخصوص منوچهری بر ندارند.. معامله ی امشبم با اون معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود.. اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه.. محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره.. منتظرشم..برای ورودش به مهمونی لحظه شماری می کردم.. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترا گرفت و به من دوخت.. با دیدنم لبخند زد و به طرفم اومد.. ایستادم.. — سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟.. سرم رو به ارومی تکون دادم و نگاهه دقیقی بهش انداختم.. – ممنونم..اماده اید؟.. — بله بله..چرا که نه؟..منتظر شما بودم.. – خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم.. — بسیار خب..خیلی هم عالی.. نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید.. می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند.. ناخداگاه به یاد حرفای اون د
«آرشام»
مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دست و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه……
یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره ».. و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..اونم جزئی از این نفرت ۱۰ساله بود.. زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.. اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش….یک گناهکار ِ حرفه ای بود.. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.. شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه.. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد.. و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم.. نفرت.. همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. ********************* یقه ی کتم و مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.. چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به همه ی نگهبانا اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند.. حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا میشه..
وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمون اصلی ویلایی مشابه به ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر.. متشکل از ۴ اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من.. به وسیله ی ۳ پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد.. لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم هر بیننده ای رو می زد.. بالای پله ها ایستادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم.. در وهله ی اول شایان و دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود.. دست زن و گرفت و به پشت اون بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد .. به راحتی و مهارت یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه.. چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همینطورم شد.. همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همون اول هم در قانون من وجود نداشت.. آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالا دست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم.. با تموم غرور و تکبر و خودخواهی هام حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نمیشم.. سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاههای مشتاق و نفرت انگیز بود.. به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش.. منوچهری.. کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید.. به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و علی الخصوص منوچهری بر ندارند.. معامله ی امشبم با اون معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود.. اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه.. محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره.. منتظرشم..برای ورودش به مهمونی لحظه شماری می کردم.. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترا گرفت و به من دوخت.. با دیدنم لبخند زد و به طرفم اومد.. ایستادم.. — سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟.. سرم رو به ارومی تکون دادم و نگاهه دقیقی بهش انداختم.. – ممنونم..اماده اید؟.. — بله بله..چرا که نه؟..منتظر شما بودم.. – خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم.. — بسیار خب..خیلی هم عالی.. نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید.. می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند.. ناخداگاه به یاد حرفای اون د
۴۵۷.۹k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.