حوله خونی که روی گردن عموم گذاشته بودن تا جلوی خونریزی رو
حوله خونی که روی گردن عموم گذاشته بودن تا جلوی خونریزی رو بگیره ..بعد از دو روز هنوز اون حوله خیس بود ..خون عموم خشک نمیشد😧 😧
بعد از سوم عمو اومدیم خونمون.. هر شب خواب عمو رو میدیدم کم کم با این خوابها از شوک دراومدم جیگرم سوخت چون دلم یکدفعه نرم شد تازه فهمیدم چه غمی رو دلم نشسته...بالاخره بعد از دو هفته بغضم شکست... شروع کردم به بی تابی کردن ...اگه یک روز گریه نمیکردم شبم صبح نمیشد... تا سه هفته هر شب گریه میکردم😧 ...
(قسمت اول خواب )
یه شب خواب دیدم عموم زنده ست ولی بیماره.. انگار نابینا شده بود.. ولی با اون حال خرابش کلی به ما محبت میکرد ما رو برد مسافرت ...
عموم بخاطره اینکه زنده مونده و نرفته درد میکشید ... همش ناراحت بود که چرا شهید نشده ... ...
( قسمت دوم خواب )
خواب دیدم خونه هامون خشت و گلی هستن ...که یکدفعه یه سیل عظیم که رنگ آبش آبی آسمونی و شفاف بود به طرف خونه ها اومد ... بیشتر خونه ها رو خراب کرد سیل روان و جاری بود ... خونه ی ما دو طبقه بوده ما طبقه بالاش بودیم و جامون امن بود من از رو پشت بوم نگاه میکردم سیل رو ... سیل اینقدر میجوشید که خونه ها شده بودن یه ظرف که سیل داشت پرشون میکرد ... یعنی هی آب سیل بالا میومد ... و موقعی که یه خونه رو پر از آب میکرد آب اضافیش از دیوار به خونه همسایه میریخت تا خونه همسایه رو مث یه ظرف از آب پر کنه ...
موقعی که دیدم وحشت کرده بودم چون گفتم حتما این سیل به طبقه دوم هم میرسه ... ضخامت دیوارهای خونه رو میدیدم که بخاطره سیل خیلی نازک شده ...چون خونه ها انگار خشت و گلی بودن!!! ضخامت دیوارها در اثر برخورد سیل، نازک شده بودن ...منم ترسیدم از اینکه خونه خراب بشه همون لحظه
بابام و عموم اومدن داخل خونه ....من از بابام و عمو حلالیت خواستم ...
به عموم گفتم: عمو جان منو حلال کن ما میمیرم دیگه امیدی نیست ...
👈 بعد عموم گفت: غصه نخور مگه عموت مرده که بذاره تو بمیری👉 .. این حرفو شنیدم با غصه چشمام باز شد به سقف خیره شدم ..قلبم از شدت ناراحتی و بغض به درد اومده بود.. تو دلم گفتم عمو نیا به خوابم بخدا اگه اینطور پیش بره من از غصه زیاد دق میکنمااا ...بعدش از یه معبر خواب پرسیدم ..گفت :خبر خوبی بهت میرسه ...بعد از چند روز خبر خوبی بهم رسید ...
آخرین خوابی که از عمو دیدم این بود که یکی در خونه رو زد... در رو که باز کردم ... دیدم عموم هستش با لباس سفید و نورانی باز چشماش از دیدن برادرزاده اش برق میزد منو بغل کرد و بوسید چه حس خوبی بود...عمو دلم برات تنگ شده ..امروز داشتیم از شهر عمو برمیگشتیم که به بابام گفتم : بابا الان میری قبرستون؟؟ گفت : نه چرا دیروز خودتون نرفتین!!...منم بغضم گرفت زیر چادر کلی گریه کردم دور از چشم همه😢 ...تو دلم گفتم: عمو مگه من چکار کردم که دوست نداری منو ببینی کلی گریه کردم😔 .یکدفعه بابام گفت برید زود قبرستون فاتحه بفرستین ..انگار عمو قربونش برم صدای منو شنیده بود...
همیشه عموم آرزوش این بود که تو شادی ماها شرکت کنه فکر کنم خیلی زمان میبره تا دوباره دلم شاد بشه 😖 ..عروسی داداشم یادم میاد ناراحت میشم چون عمو مث یه پدر میومد نوه های بابا بزرگ رو که عروس و داماد میشدن نصیحت میکرد و یواش سرهاشونو بهم میزد (یه رسم هست)...ولی دیگه عمو نیست این رسم ها رو بجا بیاره.. دیگه بابایی نیست که واسه عروسی دخترش(فخری) آرزوی خوشبختی کنه😧 😧
دلم برای خنده هات تنگ شده پدرجانم(عمو حاجیم)😢 😢
🌹 و من یقرا فاتحه مع اخلاص مع صلوات.👉
#خاطرات_خانوم_سادات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#تصویر_چادر_بنده_نیست
بعد از سوم عمو اومدیم خونمون.. هر شب خواب عمو رو میدیدم کم کم با این خوابها از شوک دراومدم جیگرم سوخت چون دلم یکدفعه نرم شد تازه فهمیدم چه غمی رو دلم نشسته...بالاخره بعد از دو هفته بغضم شکست... شروع کردم به بی تابی کردن ...اگه یک روز گریه نمیکردم شبم صبح نمیشد... تا سه هفته هر شب گریه میکردم😧 ...
(قسمت اول خواب )
یه شب خواب دیدم عموم زنده ست ولی بیماره.. انگار نابینا شده بود.. ولی با اون حال خرابش کلی به ما محبت میکرد ما رو برد مسافرت ...
عموم بخاطره اینکه زنده مونده و نرفته درد میکشید ... همش ناراحت بود که چرا شهید نشده ... ...
( قسمت دوم خواب )
خواب دیدم خونه هامون خشت و گلی هستن ...که یکدفعه یه سیل عظیم که رنگ آبش آبی آسمونی و شفاف بود به طرف خونه ها اومد ... بیشتر خونه ها رو خراب کرد سیل روان و جاری بود ... خونه ی ما دو طبقه بوده ما طبقه بالاش بودیم و جامون امن بود من از رو پشت بوم نگاه میکردم سیل رو ... سیل اینقدر میجوشید که خونه ها شده بودن یه ظرف که سیل داشت پرشون میکرد ... یعنی هی آب سیل بالا میومد ... و موقعی که یه خونه رو پر از آب میکرد آب اضافیش از دیوار به خونه همسایه میریخت تا خونه همسایه رو مث یه ظرف از آب پر کنه ...
موقعی که دیدم وحشت کرده بودم چون گفتم حتما این سیل به طبقه دوم هم میرسه ... ضخامت دیوارهای خونه رو میدیدم که بخاطره سیل خیلی نازک شده ...چون خونه ها انگار خشت و گلی بودن!!! ضخامت دیوارها در اثر برخورد سیل، نازک شده بودن ...منم ترسیدم از اینکه خونه خراب بشه همون لحظه
بابام و عموم اومدن داخل خونه ....من از بابام و عمو حلالیت خواستم ...
به عموم گفتم: عمو جان منو حلال کن ما میمیرم دیگه امیدی نیست ...
👈 بعد عموم گفت: غصه نخور مگه عموت مرده که بذاره تو بمیری👉 .. این حرفو شنیدم با غصه چشمام باز شد به سقف خیره شدم ..قلبم از شدت ناراحتی و بغض به درد اومده بود.. تو دلم گفتم عمو نیا به خوابم بخدا اگه اینطور پیش بره من از غصه زیاد دق میکنمااا ...بعدش از یه معبر خواب پرسیدم ..گفت :خبر خوبی بهت میرسه ...بعد از چند روز خبر خوبی بهم رسید ...
آخرین خوابی که از عمو دیدم این بود که یکی در خونه رو زد... در رو که باز کردم ... دیدم عموم هستش با لباس سفید و نورانی باز چشماش از دیدن برادرزاده اش برق میزد منو بغل کرد و بوسید چه حس خوبی بود...عمو دلم برات تنگ شده ..امروز داشتیم از شهر عمو برمیگشتیم که به بابام گفتم : بابا الان میری قبرستون؟؟ گفت : نه چرا دیروز خودتون نرفتین!!...منم بغضم گرفت زیر چادر کلی گریه کردم دور از چشم همه😢 ...تو دلم گفتم: عمو مگه من چکار کردم که دوست نداری منو ببینی کلی گریه کردم😔 .یکدفعه بابام گفت برید زود قبرستون فاتحه بفرستین ..انگار عمو قربونش برم صدای منو شنیده بود...
همیشه عموم آرزوش این بود که تو شادی ماها شرکت کنه فکر کنم خیلی زمان میبره تا دوباره دلم شاد بشه 😖 ..عروسی داداشم یادم میاد ناراحت میشم چون عمو مث یه پدر میومد نوه های بابا بزرگ رو که عروس و داماد میشدن نصیحت میکرد و یواش سرهاشونو بهم میزد (یه رسم هست)...ولی دیگه عمو نیست این رسم ها رو بجا بیاره.. دیگه بابایی نیست که واسه عروسی دخترش(فخری) آرزوی خوشبختی کنه😧 😧
دلم برای خنده هات تنگ شده پدرجانم(عمو حاجیم)😢 😢
🌹 و من یقرا فاتحه مع اخلاص مع صلوات.👉
#خاطرات_خانوم_سادات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#تصویر_چادر_بنده_نیست
۸.۱k
۲۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.