عید نوروز سال 95 بود که تو عروسی با دخترخالم شوخی میکردم
عید نوروز سال 95 بود که تو عروسی با دخترخالم شوخی میکردم بعد از دو هفته که اومدم خونمون خبر دادن دخترخالم همراه شوهرش و بچش و مادرشوهرش و برادرزاده شوهرش رفتن زیرتریلی و همه در جا مردن ...یادمه مامانم بهم میگفت سادات زیاد گریه نکن سکته میکنیاااا. ..تازه لباس سیاه رو واسه مرگ دخترخالم درآورده بودیم ...عید نوروز 96 بود که عموم همراه خونواده اش و عمه هام همه خونه مادربزرگ جمع شدیم
خوشحال بودیم ..عموم موقعی که ما رو میدید کلی ذوق میکرد طوریکه از خوشحالی چشماش برق میزد 😢 ..میگفت به افتخاره برادرزاده هام امروز تو باغم کباب میدم..رفتیم باغ عمو...اونجا برق نبود... گوشیم شارژش تموم شده بود گفتم عمو گوشیم شارژ نداره گفت بیا از باطری ماشین شارژش کن ..تا یک ساعت ماشین رو روشن گذاشت تا از باطری ماشینش گوشیمو شارژ کنم..میخواستیم ظرفا رو بشورم عموم به دخترداییم سپرده بود که نذارن برادرزاده هاش دست به ظرفا بزنن چون اونا دردونه و عزیز هستن😔 ..سه روز بعدش اومدیم خونمون.. .
مطهره (آبجیم)فشارش پایین بود بردیمش بیمارستان... داخل ماشین که نشسته بودیم ..یکدفعه دیدم مامانم داره سمت ماشین میدوه ...موقعی که اومد شروع کرد به گریه کردن...گفت : عمو رو ترور کردن ..گفتم: یاخدا😵 ..با مامانم رفتیم تو بیمارستان،گفتم: مامان به مطهره یوقت نگی سکته میکنهاااا ...بیرون اوژانس وایستادم یکدفعه دیدم مامانم شروع کرده به بلند بلند گریه کردن...که زود باشید سرم رو بکنید از دستش!! باید بریم شهرستان... تو ماشین کلی زیارت عاشورا ،دعای توسل خوندم که اتفاقی نیفتاده باشه واسه عموم😦 ...
رفتیم خونه عمو ..همه تو خونه عمو ، جمع شده بودن ...دخترعموم(فخری) کلاه خونی و عینک شکسته و غرق خون عمو رو نشونم داد و گفت : سادات من بابامو چندماهه ندیده بودم این حقم نبود(چون دخترعموم یه مدت حوزه علمیه مشهد رفته بود)..گفتم: فخری دقیق بگو چه اتفاقی افتاده!!😦 اونم تعریف کرد.. قضیه از این قرار بوده: عموم میره نماز عشا رو تو مسجد بخونه (آخه عموم خادم مسجد بود ) با پسرعموم میاد طرف خونه... که یه موتوری دنبالش میکنه.. تا میخواد ماشین رو ببره داخل خونه...یکدفعه یکی میاد طرف ماشین.. با کلت ( اسلحه کمری) سه گلوله از نزدیک ، به عموم شلیک میکنه ...یه گلوله به چشمش میخوره که از گوشش درمیاد...یه گلوله دیگه میزنن به گلوش که راه تنفسش قطع بشه مث علی اصغر امام حسین😢 ...پسرعموم تا میخواد حرکتی کنه اسلحه رو طرفش میگیرن اونم از ترس هیچ کاری نمیکنه...تا عمو رو میبرن بیمارستان.. میره تو کما... بعد از چهار روز عموم تو بیمارستان تموم میکنه...منم اون لحظه خونه داییم بودم رفتیم خونه عمو... اون روز رو هیچوقت فراموش نمیکنم😧 .. همه تو حیاط نشسته بودن دخترعموم اومد تو بغلم زار زار گریه کرد گفت: سادات دیدی عموت رفت!! ...دیدی بابامو کشتن؟؟!! همون لحظه مستند عمو حاجی رو شبکه افق نشونش دادن ...همه داشتیم مستند عمو رو نگاه میکردیم که یه لحظه تو گوشم زنگ خورد که عمو دیگه نیست ..عمو رو دیگه نمیبینم.. شروع کردم به جیغ زدن چون جیگرم داشت از این داغ آتیش میگرفت😔 ...اینقدر جیغ کشیدم که داشتم بیهوش میشدم و راه نفسم بسته میشد( داشتم سکته میکردم )...که دخترداییم منو گرفت تو بغلش.. اون جیغ کشیدن ها، بهم شوک وارد کرده بود... اشک چشمم خشک شد انگار قصی قلب شده بودم...جنازه ی عموم رو آوردن تنها کسی که اونجا گریه نمیکرد من بودم ...مث یه تیکه سنگ شده بودم طوریکه واسه روضه ی امام حسین هم گریم نمیگرفت...بعد از سوم عموم، بابام ما رو فرستاد شهرمون...از اون شب به بعد هر شب خواب عمو رو میدیدم تا اینکه.....
🍃 ادامه دارد...
#قسمت_چهارم
#خاطرات_خانوم_سادات
#شهادت_عمو_جانم
خوشحال بودیم ..عموم موقعی که ما رو میدید کلی ذوق میکرد طوریکه از خوشحالی چشماش برق میزد 😢 ..میگفت به افتخاره برادرزاده هام امروز تو باغم کباب میدم..رفتیم باغ عمو...اونجا برق نبود... گوشیم شارژش تموم شده بود گفتم عمو گوشیم شارژ نداره گفت بیا از باطری ماشین شارژش کن ..تا یک ساعت ماشین رو روشن گذاشت تا از باطری ماشینش گوشیمو شارژ کنم..میخواستیم ظرفا رو بشورم عموم به دخترداییم سپرده بود که نذارن برادرزاده هاش دست به ظرفا بزنن چون اونا دردونه و عزیز هستن😔 ..سه روز بعدش اومدیم خونمون.. .
مطهره (آبجیم)فشارش پایین بود بردیمش بیمارستان... داخل ماشین که نشسته بودیم ..یکدفعه دیدم مامانم داره سمت ماشین میدوه ...موقعی که اومد شروع کرد به گریه کردن...گفت : عمو رو ترور کردن ..گفتم: یاخدا😵 ..با مامانم رفتیم تو بیمارستان،گفتم: مامان به مطهره یوقت نگی سکته میکنهاااا ...بیرون اوژانس وایستادم یکدفعه دیدم مامانم شروع کرده به بلند بلند گریه کردن...که زود باشید سرم رو بکنید از دستش!! باید بریم شهرستان... تو ماشین کلی زیارت عاشورا ،دعای توسل خوندم که اتفاقی نیفتاده باشه واسه عموم😦 ...
رفتیم خونه عمو ..همه تو خونه عمو ، جمع شده بودن ...دخترعموم(فخری) کلاه خونی و عینک شکسته و غرق خون عمو رو نشونم داد و گفت : سادات من بابامو چندماهه ندیده بودم این حقم نبود(چون دخترعموم یه مدت حوزه علمیه مشهد رفته بود)..گفتم: فخری دقیق بگو چه اتفاقی افتاده!!😦 اونم تعریف کرد.. قضیه از این قرار بوده: عموم میره نماز عشا رو تو مسجد بخونه (آخه عموم خادم مسجد بود ) با پسرعموم میاد طرف خونه... که یه موتوری دنبالش میکنه.. تا میخواد ماشین رو ببره داخل خونه...یکدفعه یکی میاد طرف ماشین.. با کلت ( اسلحه کمری) سه گلوله از نزدیک ، به عموم شلیک میکنه ...یه گلوله به چشمش میخوره که از گوشش درمیاد...یه گلوله دیگه میزنن به گلوش که راه تنفسش قطع بشه مث علی اصغر امام حسین😢 ...پسرعموم تا میخواد حرکتی کنه اسلحه رو طرفش میگیرن اونم از ترس هیچ کاری نمیکنه...تا عمو رو میبرن بیمارستان.. میره تو کما... بعد از چهار روز عموم تو بیمارستان تموم میکنه...منم اون لحظه خونه داییم بودم رفتیم خونه عمو... اون روز رو هیچوقت فراموش نمیکنم😧 .. همه تو حیاط نشسته بودن دخترعموم اومد تو بغلم زار زار گریه کرد گفت: سادات دیدی عموت رفت!! ...دیدی بابامو کشتن؟؟!! همون لحظه مستند عمو حاجی رو شبکه افق نشونش دادن ...همه داشتیم مستند عمو رو نگاه میکردیم که یه لحظه تو گوشم زنگ خورد که عمو دیگه نیست ..عمو رو دیگه نمیبینم.. شروع کردم به جیغ زدن چون جیگرم داشت از این داغ آتیش میگرفت😔 ...اینقدر جیغ کشیدم که داشتم بیهوش میشدم و راه نفسم بسته میشد( داشتم سکته میکردم )...که دخترداییم منو گرفت تو بغلش.. اون جیغ کشیدن ها، بهم شوک وارد کرده بود... اشک چشمم خشک شد انگار قصی قلب شده بودم...جنازه ی عموم رو آوردن تنها کسی که اونجا گریه نمیکرد من بودم ...مث یه تیکه سنگ شده بودم طوریکه واسه روضه ی امام حسین هم گریم نمیگرفت...بعد از سوم عموم، بابام ما رو فرستاد شهرمون...از اون شب به بعد هر شب خواب عمو رو میدیدم تا اینکه.....
🍃 ادامه دارد...
#قسمت_چهارم
#خاطرات_خانوم_سادات
#شهادت_عمو_جانم
۱۵.۳k
۱۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.