رمان با من باش...
#رمان_با_من_باش...
#پارت_1
*****سورین*****
چشمامو باز کردم.
بدنم به شدت درد میکرد.
آروم ناله زدم:آی...آی
بیوسا به سختی به سمتم اومد
دستش رو روی شونم گذاشتو با صدای لرزون گفت: به هوش اومدی؟....فقط منتظر تو بودیم بهوش بیای...میتونی بلندشی؟
با آه گفتم:ن...نه
بیوسا اشاره کرد به ستیا و صدف
سه تایی کمکم کردن بشینم
+آییییی...چرا انقد بدنم درد میکنه؟
میجو با پوزخند گفت:معلوم نیس چند وقته اینجا رو این سنگا بیهوش بودیم.
می هی خودش رو روی میجو انداخت.
همیشه بهشون حسودی میکردم خیلی خواهرای خوبی بودن تنها تفاوتشون صورتشون بقیه کاراشون با هم مو نمیزد.
آهی از ته دل کشیدم
به بقیه نگا کردم
جرا بلند شدو تقریبا با صدای بلند گفت:بلند شید باید بریم بیرون
انگار همه باهاش موافق بودن...
میهی و میجو باز دعواشون شد
میهی : همش تقصیر تو بود که این به سرمون اومد اگه دهنت رو باز نمیکردیو نمیگفتی که...
میجو : خبه خبه انگار فقط تقصیر منه
میهی : بله معلومه که تقصیر توئه
میجو :نخیرم مگه این سولی خانوم نبود که با جیغش چیزی که از دهنم پرید بیرون رو تایید کرد؟...مگه همین جرا خانوم نبود که با نیشگونش وو هیون به شَک افتاد؟...هیچم تقصیر من نیس...اول از همه تقصیر اون...
بیوسا جیغ زد : واااااااای میشه تمومش کنید؟ چیزیه که شده کاریشم نمیشه کرد...الان باید خودمونو به قصر برسونیمو همه چیزو به همه بگیم.
جرا با تکون دادن سر حرف بیوسا رو تایید کرد.
پشیمون شدم این دوتا خواهر لیاقت حسودی ندارن.
همه به سمت روشنایی که از دهانه غار فضای غار را روشن کرد بود رفتن.
اومدم بلندشم وایسم که نشد
داد زدم : وایسید
همه برگشتن سمتم
میچا : چی شده؟ تو چرا پا نمیشی؟
یونهی با زبون پر از نیشش گفت : اگه بهت خوش میگذره میتونی بمونی ولی ما میخوایم بریم وقتمونو تلف نکن...
جرا : یونهی میشه بس کنی؟...سورین چرا نمیای؟
+پای چپم حس نداره
یونهی : همینو کم داشتیم
ستیا به طرفم اومد
دستمو گرفت انداخت دور گردنش خواهرش بیوسا هم به طرفم اومد کمکم کردن بلند شدم
تقریبا نصف وزنم روی ستیا بود
همه باز حرکت کردن
منو ستیا پشت همه میرفتیم
ستیا اصلا حرف نمیزد
ستیا و بیوسا هم با اینکه خواهر بودن هیچ نقطه مشترکی نداشتن ... حتی هیچ کس باور نمیکرد که خواهر باشن.
+میگم که ستیا...
صورتش رو به سمتم چرخوند و بلهی آرومی گفت
+اذیت نمیشی؟
-نه
+چرا انقد ناراحتی؟
-هیچی
خودم فهمیدم چه سوال چرتی ازش پرسیدم
معلومه وقتی آدم همیشه تنها باشه افسرده میشه.
موقع پایین رفتن از کوه ، راه پر پیچ خمی بود هی پام سر میخورد...وقتی پام لیز میخورد کمر ستیا رو چنگ میزدم...چندبارم نزدیک بود پرتش کنم پایین...ولی هیچی نمیگفت
کم کم به پایین کوه رسیدیم
جرا که خودشو رئیس میدونست گفت : همه پشت سر من... از این طرف
میجو پشت سرش اداشو در آوردم
همه زدن زیر خنده که با چشم غره جرا همه خفه شدن...
نزدیک یک ساعت توی جنگل راه رفتیم
آه و ناله همه بلند شده بود جز جرا و ستیا
جرا که مثل قبل با غرور راهشو میرفتو لحظهای توقف نمیکرد...ستیا هم که هر چقد اذیتش کنم لاله
**************
همه با تعجب به دوروبرشون نگاه میکردن
هیچ کس باورش نمیشد
هر کس یه چیز میگفت
بعضیا هم که زبونشون بند اومده بود
خیلی ترسیده بودم احساس میکردم دارم خواب میبینم
از ترس دسشوییم گرفته بود شدید
آیو : اینجا چه وحشتناکه...م...من میترسم
بیوسا : این...اینا چیه؟...اینا چین چهارتا چرخ دارن؟ چقد شبیه ارابهس
میجو : من میترسم...اینا چیه؟...نگا کنید این چیه هی نقاشیای مختلف رو نشون میده(تلویزونای بزرگ تبلیغاتی رو میگه)
میونگ : همش تقصیر جراس اشتباهی آوردمون یه سرزمین دیگه
جرا : نه من درست آوردم...بذارید بپرسم
به یه رهگذر گفت : آقا ببخشید اینجا کجاس؟
رهگذره با تعجب یه ما نگا کرد بعد خندید و گفت : از جواهری در قصر فرار کردید؟...این چه لباساییه؟...یاد سوسانو میوفتم
جرا : دیدید گفتم درست اومدیم...نخیر آقا از قصر فرار نکردیم به زور بردنمون...
مرده با تعجب بیشتر نگاهمون کرد و گفت : شما دیوونهاید...فیلم زیاد میبینید؟
همه به هم نگاه کردیم
مییونگ : فیلم چیه؟
مرده کف دستش رو زد به پیشونیش و گفت : بروبابا
بعد راهشو کشید رفت
همه هاج و واج به هم نگاه میکردیم
ستیا کم کم صداش در اومدو گفت : من خیلی میترسم
منو تکیه داد به میهی رفت خودش رو به بیوسا چسبوندو گفت : آجی من خیلی میترسم
بیوسا باز با سردی جوابش رو داد : به من ربطی نداره...فک کردی من نمیترسم...
ستیا خیلی ناراحت شد
واییییییی الان چه وقت دسشویی گرفتنه
هیچ کدوم نمیدونستیم چکار کنیم
یهو جرا جیغ زد : اینجا چه خبرههههههه؟؟؟
توجه همه سمت ما جلب شد
خیلیا اومدن دورمون کردن
هر کدوم یه چیز میپرسید
-شما بازیگرید؟
-اسم سریال چیه؟
-کدوم شبکه پخش میشه؟
-نبابا دو
#پارت_1
*****سورین*****
چشمامو باز کردم.
بدنم به شدت درد میکرد.
آروم ناله زدم:آی...آی
بیوسا به سختی به سمتم اومد
دستش رو روی شونم گذاشتو با صدای لرزون گفت: به هوش اومدی؟....فقط منتظر تو بودیم بهوش بیای...میتونی بلندشی؟
با آه گفتم:ن...نه
بیوسا اشاره کرد به ستیا و صدف
سه تایی کمکم کردن بشینم
+آییییی...چرا انقد بدنم درد میکنه؟
میجو با پوزخند گفت:معلوم نیس چند وقته اینجا رو این سنگا بیهوش بودیم.
می هی خودش رو روی میجو انداخت.
همیشه بهشون حسودی میکردم خیلی خواهرای خوبی بودن تنها تفاوتشون صورتشون بقیه کاراشون با هم مو نمیزد.
آهی از ته دل کشیدم
به بقیه نگا کردم
جرا بلند شدو تقریبا با صدای بلند گفت:بلند شید باید بریم بیرون
انگار همه باهاش موافق بودن...
میهی و میجو باز دعواشون شد
میهی : همش تقصیر تو بود که این به سرمون اومد اگه دهنت رو باز نمیکردیو نمیگفتی که...
میجو : خبه خبه انگار فقط تقصیر منه
میهی : بله معلومه که تقصیر توئه
میجو :نخیرم مگه این سولی خانوم نبود که با جیغش چیزی که از دهنم پرید بیرون رو تایید کرد؟...مگه همین جرا خانوم نبود که با نیشگونش وو هیون به شَک افتاد؟...هیچم تقصیر من نیس...اول از همه تقصیر اون...
بیوسا جیغ زد : واااااااای میشه تمومش کنید؟ چیزیه که شده کاریشم نمیشه کرد...الان باید خودمونو به قصر برسونیمو همه چیزو به همه بگیم.
جرا با تکون دادن سر حرف بیوسا رو تایید کرد.
پشیمون شدم این دوتا خواهر لیاقت حسودی ندارن.
همه به سمت روشنایی که از دهانه غار فضای غار را روشن کرد بود رفتن.
اومدم بلندشم وایسم که نشد
داد زدم : وایسید
همه برگشتن سمتم
میچا : چی شده؟ تو چرا پا نمیشی؟
یونهی با زبون پر از نیشش گفت : اگه بهت خوش میگذره میتونی بمونی ولی ما میخوایم بریم وقتمونو تلف نکن...
جرا : یونهی میشه بس کنی؟...سورین چرا نمیای؟
+پای چپم حس نداره
یونهی : همینو کم داشتیم
ستیا به طرفم اومد
دستمو گرفت انداخت دور گردنش خواهرش بیوسا هم به طرفم اومد کمکم کردن بلند شدم
تقریبا نصف وزنم روی ستیا بود
همه باز حرکت کردن
منو ستیا پشت همه میرفتیم
ستیا اصلا حرف نمیزد
ستیا و بیوسا هم با اینکه خواهر بودن هیچ نقطه مشترکی نداشتن ... حتی هیچ کس باور نمیکرد که خواهر باشن.
+میگم که ستیا...
صورتش رو به سمتم چرخوند و بلهی آرومی گفت
+اذیت نمیشی؟
-نه
+چرا انقد ناراحتی؟
-هیچی
خودم فهمیدم چه سوال چرتی ازش پرسیدم
معلومه وقتی آدم همیشه تنها باشه افسرده میشه.
موقع پایین رفتن از کوه ، راه پر پیچ خمی بود هی پام سر میخورد...وقتی پام لیز میخورد کمر ستیا رو چنگ میزدم...چندبارم نزدیک بود پرتش کنم پایین...ولی هیچی نمیگفت
کم کم به پایین کوه رسیدیم
جرا که خودشو رئیس میدونست گفت : همه پشت سر من... از این طرف
میجو پشت سرش اداشو در آوردم
همه زدن زیر خنده که با چشم غره جرا همه خفه شدن...
نزدیک یک ساعت توی جنگل راه رفتیم
آه و ناله همه بلند شده بود جز جرا و ستیا
جرا که مثل قبل با غرور راهشو میرفتو لحظهای توقف نمیکرد...ستیا هم که هر چقد اذیتش کنم لاله
**************
همه با تعجب به دوروبرشون نگاه میکردن
هیچ کس باورش نمیشد
هر کس یه چیز میگفت
بعضیا هم که زبونشون بند اومده بود
خیلی ترسیده بودم احساس میکردم دارم خواب میبینم
از ترس دسشوییم گرفته بود شدید
آیو : اینجا چه وحشتناکه...م...من میترسم
بیوسا : این...اینا چیه؟...اینا چین چهارتا چرخ دارن؟ چقد شبیه ارابهس
میجو : من میترسم...اینا چیه؟...نگا کنید این چیه هی نقاشیای مختلف رو نشون میده(تلویزونای بزرگ تبلیغاتی رو میگه)
میونگ : همش تقصیر جراس اشتباهی آوردمون یه سرزمین دیگه
جرا : نه من درست آوردم...بذارید بپرسم
به یه رهگذر گفت : آقا ببخشید اینجا کجاس؟
رهگذره با تعجب یه ما نگا کرد بعد خندید و گفت : از جواهری در قصر فرار کردید؟...این چه لباساییه؟...یاد سوسانو میوفتم
جرا : دیدید گفتم درست اومدیم...نخیر آقا از قصر فرار نکردیم به زور بردنمون...
مرده با تعجب بیشتر نگاهمون کرد و گفت : شما دیوونهاید...فیلم زیاد میبینید؟
همه به هم نگاه کردیم
مییونگ : فیلم چیه؟
مرده کف دستش رو زد به پیشونیش و گفت : بروبابا
بعد راهشو کشید رفت
همه هاج و واج به هم نگاه میکردیم
ستیا کم کم صداش در اومدو گفت : من خیلی میترسم
منو تکیه داد به میهی رفت خودش رو به بیوسا چسبوندو گفت : آجی من خیلی میترسم
بیوسا باز با سردی جوابش رو داد : به من ربطی نداره...فک کردی من نمیترسم...
ستیا خیلی ناراحت شد
واییییییی الان چه وقت دسشویی گرفتنه
هیچ کدوم نمیدونستیم چکار کنیم
یهو جرا جیغ زد : اینجا چه خبرههههههه؟؟؟
توجه همه سمت ما جلب شد
خیلیا اومدن دورمون کردن
هر کدوم یه چیز میپرسید
-شما بازیگرید؟
-اسم سریال چیه؟
-کدوم شبکه پخش میشه؟
-نبابا دو
۱۲.۴k
۲۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.