رمان با من باش...
#رمان_با_من_باش...
#پارت_2
*****چانیول*****
با چشمای اندازه نعلبکی نگاش کردم
این پررو چرا منو اینطوری صدا میکنه مگه منو نمیشناسه؟...هوی پسره؟؟؟
دختره نزدیک تر اومد
نیشش رو تا گوشش باز کرد
چه خوشگلم هست جیگولی
صدف : سلام😊
+س...سلام
-خوبیییییی؟؟؟
+اوهوم
- من صدفم اسم تو چیه؟
+اسمم؟...
وای خدا اسمم...😨
اسمم چی بود...؟
وای اسمم چی بود...😱
دستی رو روی شونم احساس کردم
بک : اسمش چانیوله منم بکهیونم
بعد بک دستش رو به طرف دختره دراز کردو خیلی گرم باهاش دست داد.
آخ خیر ببینی بکی که رسیدی وگرنه آبرو نمیموند برام.
دختر با نیش گشادتر نگام کرد و با عشوه شروع کرد به حرف زدن :
- چانیوووول چه اسم قشنگی داری...خوشبختم
دستش رو به طرف منم دراز کرد
به ناچار بهش دست دادم
- اممم...پسرا...میشه بپرسم که این چیه؟
اشاره کرد به دستگاه عابربانک
+این چیزه دیگه...چیز
باز بک به جای من جواب داد : عابر بانکه دیگه
بعد آروم زد پس کلمو گفت : چی شده؟قلبت تند میزنه؟
بعد خندید
جوابش رو با زدن به ساق پاش دادم
خیلی محکم زدم از درد نشست رو زمین آخش رفت هوا
نشستم کنارش
+ببخشید نمیخواستم انقد محکم بزنم
جوابمو با گاز از گوشم داد
باز زد زیر خنده
بیمزه ای نثارش کردمو بلندشم
سرمو آوردم بالا
یه گله دختر با لباسای قدیمی دورمون کرده بودن.
بک با چشمای برق زده بلند شد در گوشم گفت : ژووووون!!!اومدن دنبالت ببرنت پیش امپراطور
یکی از دخترا گفت : نه نمیخوایم ببریمتون پیش امپراطور میشه بگید قصر کدوم طرفه ما خودمون میریم با امپراطور کار داریم.
چه گوشای تیزی داره
+ قصر کدوم طرفه؟
یکی دیگه از دخترا گفتش : سولی میشه تو ساکت باشی من بگم؟
سولی نیش در آورد پشتشو کرد بهش
آیو - ببخشید آقا ما چند وقت توی غار بیرون از شهر بیهوش بودیم...وقتی به هوش اومدیم سئول کلا تغییر کرده از هیچیش سر در نمیاریم...نمیدونیم اینا چی هس...حتی راه قصر هم بلد نیستیم.
برق چشمای بک بیشتر شد : اینی که گفتی افسانه بود نه؟
آیو : نخیر ... ما از وو هیون پیروی نکردیم و کاری که خواسته بود رو انجام ندادیم اونم مارو برد توی غار بعدش هم...
با داد گفتم : میشه انقد وقت ما رو نگیرید؟...به اندازه کافی به جفنگیاتتون گوش کردیم...
دخترا با چشمای پر از عصبانیت نگام کردن
آب دهنمو قورت دادم.
+آخه چجور اینا رو باور کنیم؟
مییونگ : آخه ما تو یه جای غریب چه دروغی داریم که به تو بگیم...ما فقط از شما کمک میخوایم همین.
+وای من که کاملا گیج شدم...ینی چی؟...ینی از چند قرن پیش توی غار بیهوش بودید؟...خودتون بودید باور میکردید یا میگفتید داره مسخرهمون میکنه؟
میچا : نه ما نمیخوایم شما رو خدایی نکرده مسخره یا اذیت کنیم...ما دوازدهتا دختر بی پناهیم تو یه شهر عجیب و غریب که از هیچیش سر در نمیاریم...خواهش میکنم کمکمون کن...
سرمو چرخوندم و همهشونو قشنگ نگاه کردم
نگاهاشون پر از خواهشو التماس بود
واقعا نمیدونستم چکار کنم که دیدم بک دست آیو رو گرفت و گفت : خب امشب میبریمشون خوابگاه
با چشمای گرد به بک نگاه کردم
فک کنم خودش فهمید که چه چرتی گفته دست دختره رو ول کرد گفت : خب خوابگاه نه همهشون بیان خونه ما پدرم نیس مسافرته یه امشب بیان با بچه ها میشینیم یه فکری میکنیم
وااااااااای بکهیووون از دست تو من چکار بکنم؟؟؟
دخترا دنبالش رفتن
داد زدم : وایسید ببینم ... تا خونه شما پیاده بریم؟
بک وایساد یه خورده سرش رو خاروند و گفت : عه راس میگی ... چکار کنیم؟
+من یه فکری دارم...
همه دخترا با بک گفتن : چی؟؟؟
+خب مگه قرار نیس مشکل اینا رو با بچه ها حل کنیم؟...خب زنگ میزنم با ماشین بیان اینجا دنبالمون.
بک : آفرین خیلی خوبه
****************
همه نشسته بودیم به هم دیگه نگاه میکردیم
خونه در سکوت کامل بود
فقط نگاه میکردیم
نگاه...
سکوت...
نگاه...
سکوت...
کم کم بک و لی داشت خوابشون میبرد که لوهان بلند شد رفت طرف در
درو باز کردو گفت : نمایشنامه جالبی بود...امیدوارم برگیزیده بشه حالا لطف کنید بفرمایید بیرون...
+اما لوهان...!
لوهان : لوهان چی؟...نکنه حرفای مسخره اینا رو باور کردی؟...
+اما آخه...
لوهان : اما آخه نداریم بفرمایید بیرون
******میجو******
ستیا بلند شد رفت طرف لوهان
با التماس نگاهش کرد و گفت:
-خواهش میکنم حداقل بذار یه امشب اینجا بمونیم...ما هیچ کسیو نداریم...خواهش میکنم
لوهان با داد گفت:
-تو از همه اینا دروغگوتری...اون چشمای سبزت با اون موهای بورت کاملا نشون میده که اصلا کرهای نیستیو میخوای باج یا هر چیزی که شما اسمشو میذاری کمک بیگیری...
بعد دم گوش ستیا داد بلندی زد :
-برو بیرون!!!
ستیا
#پارت_2
*****چانیول*****
با چشمای اندازه نعلبکی نگاش کردم
این پررو چرا منو اینطوری صدا میکنه مگه منو نمیشناسه؟...هوی پسره؟؟؟
دختره نزدیک تر اومد
نیشش رو تا گوشش باز کرد
چه خوشگلم هست جیگولی
صدف : سلام😊
+س...سلام
-خوبیییییی؟؟؟
+اوهوم
- من صدفم اسم تو چیه؟
+اسمم؟...
وای خدا اسمم...😨
اسمم چی بود...؟
وای اسمم چی بود...😱
دستی رو روی شونم احساس کردم
بک : اسمش چانیوله منم بکهیونم
بعد بک دستش رو به طرف دختره دراز کردو خیلی گرم باهاش دست داد.
آخ خیر ببینی بکی که رسیدی وگرنه آبرو نمیموند برام.
دختر با نیش گشادتر نگام کرد و با عشوه شروع کرد به حرف زدن :
- چانیوووول چه اسم قشنگی داری...خوشبختم
دستش رو به طرف منم دراز کرد
به ناچار بهش دست دادم
- اممم...پسرا...میشه بپرسم که این چیه؟
اشاره کرد به دستگاه عابربانک
+این چیزه دیگه...چیز
باز بک به جای من جواب داد : عابر بانکه دیگه
بعد آروم زد پس کلمو گفت : چی شده؟قلبت تند میزنه؟
بعد خندید
جوابش رو با زدن به ساق پاش دادم
خیلی محکم زدم از درد نشست رو زمین آخش رفت هوا
نشستم کنارش
+ببخشید نمیخواستم انقد محکم بزنم
جوابمو با گاز از گوشم داد
باز زد زیر خنده
بیمزه ای نثارش کردمو بلندشم
سرمو آوردم بالا
یه گله دختر با لباسای قدیمی دورمون کرده بودن.
بک با چشمای برق زده بلند شد در گوشم گفت : ژووووون!!!اومدن دنبالت ببرنت پیش امپراطور
یکی از دخترا گفت : نه نمیخوایم ببریمتون پیش امپراطور میشه بگید قصر کدوم طرفه ما خودمون میریم با امپراطور کار داریم.
چه گوشای تیزی داره
+ قصر کدوم طرفه؟
یکی دیگه از دخترا گفتش : سولی میشه تو ساکت باشی من بگم؟
سولی نیش در آورد پشتشو کرد بهش
آیو - ببخشید آقا ما چند وقت توی غار بیرون از شهر بیهوش بودیم...وقتی به هوش اومدیم سئول کلا تغییر کرده از هیچیش سر در نمیاریم...نمیدونیم اینا چی هس...حتی راه قصر هم بلد نیستیم.
برق چشمای بک بیشتر شد : اینی که گفتی افسانه بود نه؟
آیو : نخیر ... ما از وو هیون پیروی نکردیم و کاری که خواسته بود رو انجام ندادیم اونم مارو برد توی غار بعدش هم...
با داد گفتم : میشه انقد وقت ما رو نگیرید؟...به اندازه کافی به جفنگیاتتون گوش کردیم...
دخترا با چشمای پر از عصبانیت نگام کردن
آب دهنمو قورت دادم.
+آخه چجور اینا رو باور کنیم؟
مییونگ : آخه ما تو یه جای غریب چه دروغی داریم که به تو بگیم...ما فقط از شما کمک میخوایم همین.
+وای من که کاملا گیج شدم...ینی چی؟...ینی از چند قرن پیش توی غار بیهوش بودید؟...خودتون بودید باور میکردید یا میگفتید داره مسخرهمون میکنه؟
میچا : نه ما نمیخوایم شما رو خدایی نکرده مسخره یا اذیت کنیم...ما دوازدهتا دختر بی پناهیم تو یه شهر عجیب و غریب که از هیچیش سر در نمیاریم...خواهش میکنم کمکمون کن...
سرمو چرخوندم و همهشونو قشنگ نگاه کردم
نگاهاشون پر از خواهشو التماس بود
واقعا نمیدونستم چکار کنم که دیدم بک دست آیو رو گرفت و گفت : خب امشب میبریمشون خوابگاه
با چشمای گرد به بک نگاه کردم
فک کنم خودش فهمید که چه چرتی گفته دست دختره رو ول کرد گفت : خب خوابگاه نه همهشون بیان خونه ما پدرم نیس مسافرته یه امشب بیان با بچه ها میشینیم یه فکری میکنیم
وااااااااای بکهیووون از دست تو من چکار بکنم؟؟؟
دخترا دنبالش رفتن
داد زدم : وایسید ببینم ... تا خونه شما پیاده بریم؟
بک وایساد یه خورده سرش رو خاروند و گفت : عه راس میگی ... چکار کنیم؟
+من یه فکری دارم...
همه دخترا با بک گفتن : چی؟؟؟
+خب مگه قرار نیس مشکل اینا رو با بچه ها حل کنیم؟...خب زنگ میزنم با ماشین بیان اینجا دنبالمون.
بک : آفرین خیلی خوبه
****************
همه نشسته بودیم به هم دیگه نگاه میکردیم
خونه در سکوت کامل بود
فقط نگاه میکردیم
نگاه...
سکوت...
نگاه...
سکوت...
کم کم بک و لی داشت خوابشون میبرد که لوهان بلند شد رفت طرف در
درو باز کردو گفت : نمایشنامه جالبی بود...امیدوارم برگیزیده بشه حالا لطف کنید بفرمایید بیرون...
+اما لوهان...!
لوهان : لوهان چی؟...نکنه حرفای مسخره اینا رو باور کردی؟...
+اما آخه...
لوهان : اما آخه نداریم بفرمایید بیرون
******میجو******
ستیا بلند شد رفت طرف لوهان
با التماس نگاهش کرد و گفت:
-خواهش میکنم حداقل بذار یه امشب اینجا بمونیم...ما هیچ کسیو نداریم...خواهش میکنم
لوهان با داد گفت:
-تو از همه اینا دروغگوتری...اون چشمای سبزت با اون موهای بورت کاملا نشون میده که اصلا کرهای نیستیو میخوای باج یا هر چیزی که شما اسمشو میذاری کمک بیگیری...
بعد دم گوش ستیا داد بلندی زد :
-برو بیرون!!!
ستیا
۱۳.۶k
۲۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.