جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو²⁴
بعد از خوردن غذا همه رفته بودن و فقط من،جونگ کوک و یورا مونده بودیم...
یورا مشغول تمیز کردن میز بود.
جونگ کوک از روی صندلی بلند شد و بوسه ای رو گونم زد و زیر گوشم زمزمه کرد:دوست دارم
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:منم همینطور
و بعد موهامو نوازش کرد و رفت.
یورا با دهن باز و چشمای تعجب زده بهم خیره شده بود.
سرشو چرخوند و گفت:چـ..چی؟..الان اون..شما؟..
آروم خندیدم،سرمو تکون دادم و گفتم:ما باهم قرار میزاریمم
بعد لحظه ای سکوت به سمتم قدم برداشت و گفت:اون..اون مجبورت کرده؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و گفتم:چرا مجبورم کنه؟
دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت:باورم نمیشه،الان واقعا باهم قرار میزارید؟
از روی صندلی بلند شدم و لبخندی زدم و گفتم:انقدر دور از ذهنه؟
خنده پررنگی روی لبش نشست و لحظه ای بعد محو شد.
با نگاه معنا داری بهم نگاه میکرد.
دستامو گرفت و گفت:اما فکر کردید اگه مادر بزرگ همه چی رو بفهمه چی میشه؟
پرسیدم:چی رو بفهمه؟
جواب داد:شما میخواید اینجا باهم زندگی کنید،بلاخره یه روزی مادربزرگ میفهمه تو خوناشام نیستی،نمیخوام بلایی که سر پدر و مادرم افتاد سر شماهم بیاد
سکوت عمیقی همه جا رو فردا گرفته بود.
اصلا به این فکر نکرده بودم..
سکوت رو شکستم و پرسیدم:باید..باید چیکار کنیم؟
لحظه ای فکر کرد و گفت:جونگ کوک ترسی از مادربزرگ نداره،اون نمیدونه اگه مادربزرگ بخواد میتونه یه شبه از هم جداتون کنه،باید..باید به فکری کنی
سرمو تکون دادم و ناامید از سالن زدم بیرون.
به سمت پنجره بزرگی که توی محوطهی عمارت بود رفتم و به ماه خیره شدم.
احساس میکنم تنها کسی که درکم میکنه ماهه،اونم مثل من یه عالمه زخم روی تنشه،زخمی از جنس نا امیدی.
تازه از دیروز فهمیدم میون این همه درد یکی رو دارم که میتونه امیدم باشه.
از روزی که وارد این عمارت شدم احساس میکردم یه پیوند عجیبی بین من و این عمارت بسته شده،انگار نفرین شدم،نفرینی شیرین که عشق رو نشونم داد.
اما الان انگار من و اون دو خط موازی هستیم که هیچوقت به هم نمیرسیم.
به سمت اتاق رفتم،صدای پیانو میومد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو²⁴
بعد از خوردن غذا همه رفته بودن و فقط من،جونگ کوک و یورا مونده بودیم...
یورا مشغول تمیز کردن میز بود.
جونگ کوک از روی صندلی بلند شد و بوسه ای رو گونم زد و زیر گوشم زمزمه کرد:دوست دارم
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:منم همینطور
و بعد موهامو نوازش کرد و رفت.
یورا با دهن باز و چشمای تعجب زده بهم خیره شده بود.
سرشو چرخوند و گفت:چـ..چی؟..الان اون..شما؟..
آروم خندیدم،سرمو تکون دادم و گفتم:ما باهم قرار میزاریمم
بعد لحظه ای سکوت به سمتم قدم برداشت و گفت:اون..اون مجبورت کرده؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و گفتم:چرا مجبورم کنه؟
دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت:باورم نمیشه،الان واقعا باهم قرار میزارید؟
از روی صندلی بلند شدم و لبخندی زدم و گفتم:انقدر دور از ذهنه؟
خنده پررنگی روی لبش نشست و لحظه ای بعد محو شد.
با نگاه معنا داری بهم نگاه میکرد.
دستامو گرفت و گفت:اما فکر کردید اگه مادر بزرگ همه چی رو بفهمه چی میشه؟
پرسیدم:چی رو بفهمه؟
جواب داد:شما میخواید اینجا باهم زندگی کنید،بلاخره یه روزی مادربزرگ میفهمه تو خوناشام نیستی،نمیخوام بلایی که سر پدر و مادرم افتاد سر شماهم بیاد
سکوت عمیقی همه جا رو فردا گرفته بود.
اصلا به این فکر نکرده بودم..
سکوت رو شکستم و پرسیدم:باید..باید چیکار کنیم؟
لحظه ای فکر کرد و گفت:جونگ کوک ترسی از مادربزرگ نداره،اون نمیدونه اگه مادربزرگ بخواد میتونه یه شبه از هم جداتون کنه،باید..باید به فکری کنی
سرمو تکون دادم و ناامید از سالن زدم بیرون.
به سمت پنجره بزرگی که توی محوطهی عمارت بود رفتم و به ماه خیره شدم.
احساس میکنم تنها کسی که درکم میکنه ماهه،اونم مثل من یه عالمه زخم روی تنشه،زخمی از جنس نا امیدی.
تازه از دیروز فهمیدم میون این همه درد یکی رو دارم که میتونه امیدم باشه.
از روزی که وارد این عمارت شدم احساس میکردم یه پیوند عجیبی بین من و این عمارت بسته شده،انگار نفرین شدم،نفرینی شیرین که عشق رو نشونم داد.
اما الان انگار من و اون دو خط موازی هستیم که هیچوقت به هم نمیرسیم.
به سمت اتاق رفتم،صدای پیانو میومد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۱۱۸
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط