فیک (عشق اینه) پارت چهل و پنجم
تهیونگ گفت:میدونم میدونم.
اسلحمو گرفتم بالا و زدم به سقف کارخونه.صدای ترسناکی داد و بعدش همون گلوله افتاد جلوی پام.برش داشتم و گفتم:میبینی جیا (اسم خواهر تهیونگ) ممکنه یکی از اینا بره تو مغزت.میترسی؟
جیا:من...نمیدونم البته فک نکنم.تو چی؟
در این حین یکی از بادیگارداش داشت ازش دور میشد.حواسم بهش بود ولی بیشتر حواسم به جیا بود.به جیا گفتم:زود گول میخوری؟
گفت:نه.
گفتم:پس اونا کین که پشتتونن؟
تهیونگ نصف بادیگارداش و فرستاده بود تا از دره پشتی کارخونه برن.گفتم:ولی من گول نمیخورم.اگه همچین فکری کردی،سخت در اشتباهی.
و برگشتم و یه آبچاگی (نمیدونم درست نوشتم یا نه ولی یکی از حرکتای تکواندوعه) به همون بادیگاردی که از جیا دور شده بود تا بیاد از پشت منو گیر بندازه زدم.تهیونگ که ازین استعداد درخشانم خبر نداشت گفت:تو این یه سال چیکارا کردی بیب؟
گفتم:خوشت اومده؟یه بار دیگه بهم بگی بیب توهم یکی ازینا میخوری.
بعد که جیا دید اون بادیگاردشو کشتم،خواست تیر بزنه که جا خالی دادم.گفتم:ترسویی جیا.خیلیم ترسو.
و دویدم جلوش.جیا که ترسیده و هول شده بود، خواست تیر بزنه که من با یه لگد تفنگو از دستش انداختم.خواستم باهاش مبارزه کنم که یه تفنگ خورد به گردنم و همون جایی که وقتی چیزی میخوره بهش آدم بیهوش میشه.خواستم بیفتم رو زمین که به زور خودمو نگه داشته بودم.سرمو گرفتم.تهیونگ حواسش نبود.بعد از اون صدای چند تا تیر و شنیدم و دیگه چیزی حس نکردم.همش تاریکی مطلق بود.
(از دید تهیونگ)
داشتم با کمک آدمام،بادیگاردای جیا رو میزدم که چشم به خود جیا افتاد که گفت:بچه ها بزنید به چاک.زود بریم.
و تعجب کردم که چرا دارن فرار میکنن که ا/ت رو دیدم.غرق در خون.قند توی دلم آب شد.رفتم بالا سرش و به بادیگاردا گفتم:خیلی تیر خورده زود به آمبولانس زنگ بزنید.نمیتونم با ماشین خودم به موقع برسونمش.
و نشستم کنارش و موهاشو که باز بودن و از روی صورتش زدم کنار.ینی کی این مشکلات تموم میشد.جیا،هیونجین و کلی مشکل دیگه یه جا.حالا هم ا/ت.اشک از چشام سرازیر شدن.بعد از پنج دقیقه،آمبولانس رسید(که در واقعیت همیشه میزاره طرف بمیره بعد میرسه) ا/ت رو بردن توی آمبولانس.خیلی ازش خون میرفت.منم باهاش رفتم.وقتی رسیدیم بیمارستان،همراهه برانکارد تا دره اتاق عمل رفتم ولی بقیشو دیگه باید میسپردم به دکترا.دیگه به خواهر و برادرش زنگ نزدم تا نگران نشن.جلوی دره اتاق عمل نشسته بودم که تصمیم گرفتم به پلیس گزارش بدم.زنگ زدم و گفتم:سلام ببخشید میخواستم یه جرم و گزارش بدم.
پلیس:بله بفرمایید.
گفتم:کیم جیا با ضرب گلوله لی ا/ت رو زخمی کرد.
پلیس:اما کیم جیا همین یک ربع پیش اومد و خودشو تحویل داد جناب.بازم ممنون از اطلاعتون.
و قطع کردم.ینی چی؟جیا چرا باید بره و خودشو تحویل بده؟کلی علامت سوال تو ذهنم بود.ولی بیخیال همش شدم و حواسمو به ا/ت دادم.یک ساعت،دو ساعت، سه ساعت...پس چرا انقد طول کشید؟
اسلحمو گرفتم بالا و زدم به سقف کارخونه.صدای ترسناکی داد و بعدش همون گلوله افتاد جلوی پام.برش داشتم و گفتم:میبینی جیا (اسم خواهر تهیونگ) ممکنه یکی از اینا بره تو مغزت.میترسی؟
جیا:من...نمیدونم البته فک نکنم.تو چی؟
در این حین یکی از بادیگارداش داشت ازش دور میشد.حواسم بهش بود ولی بیشتر حواسم به جیا بود.به جیا گفتم:زود گول میخوری؟
گفت:نه.
گفتم:پس اونا کین که پشتتونن؟
تهیونگ نصف بادیگارداش و فرستاده بود تا از دره پشتی کارخونه برن.گفتم:ولی من گول نمیخورم.اگه همچین فکری کردی،سخت در اشتباهی.
و برگشتم و یه آبچاگی (نمیدونم درست نوشتم یا نه ولی یکی از حرکتای تکواندوعه) به همون بادیگاردی که از جیا دور شده بود تا بیاد از پشت منو گیر بندازه زدم.تهیونگ که ازین استعداد درخشانم خبر نداشت گفت:تو این یه سال چیکارا کردی بیب؟
گفتم:خوشت اومده؟یه بار دیگه بهم بگی بیب توهم یکی ازینا میخوری.
بعد که جیا دید اون بادیگاردشو کشتم،خواست تیر بزنه که جا خالی دادم.گفتم:ترسویی جیا.خیلیم ترسو.
و دویدم جلوش.جیا که ترسیده و هول شده بود، خواست تیر بزنه که من با یه لگد تفنگو از دستش انداختم.خواستم باهاش مبارزه کنم که یه تفنگ خورد به گردنم و همون جایی که وقتی چیزی میخوره بهش آدم بیهوش میشه.خواستم بیفتم رو زمین که به زور خودمو نگه داشته بودم.سرمو گرفتم.تهیونگ حواسش نبود.بعد از اون صدای چند تا تیر و شنیدم و دیگه چیزی حس نکردم.همش تاریکی مطلق بود.
(از دید تهیونگ)
داشتم با کمک آدمام،بادیگاردای جیا رو میزدم که چشم به خود جیا افتاد که گفت:بچه ها بزنید به چاک.زود بریم.
و تعجب کردم که چرا دارن فرار میکنن که ا/ت رو دیدم.غرق در خون.قند توی دلم آب شد.رفتم بالا سرش و به بادیگاردا گفتم:خیلی تیر خورده زود به آمبولانس زنگ بزنید.نمیتونم با ماشین خودم به موقع برسونمش.
و نشستم کنارش و موهاشو که باز بودن و از روی صورتش زدم کنار.ینی کی این مشکلات تموم میشد.جیا،هیونجین و کلی مشکل دیگه یه جا.حالا هم ا/ت.اشک از چشام سرازیر شدن.بعد از پنج دقیقه،آمبولانس رسید(که در واقعیت همیشه میزاره طرف بمیره بعد میرسه) ا/ت رو بردن توی آمبولانس.خیلی ازش خون میرفت.منم باهاش رفتم.وقتی رسیدیم بیمارستان،همراهه برانکارد تا دره اتاق عمل رفتم ولی بقیشو دیگه باید میسپردم به دکترا.دیگه به خواهر و برادرش زنگ نزدم تا نگران نشن.جلوی دره اتاق عمل نشسته بودم که تصمیم گرفتم به پلیس گزارش بدم.زنگ زدم و گفتم:سلام ببخشید میخواستم یه جرم و گزارش بدم.
پلیس:بله بفرمایید.
گفتم:کیم جیا با ضرب گلوله لی ا/ت رو زخمی کرد.
پلیس:اما کیم جیا همین یک ربع پیش اومد و خودشو تحویل داد جناب.بازم ممنون از اطلاعتون.
و قطع کردم.ینی چی؟جیا چرا باید بره و خودشو تحویل بده؟کلی علامت سوال تو ذهنم بود.ولی بیخیال همش شدم و حواسمو به ا/ت دادم.یک ساعت،دو ساعت، سه ساعت...پس چرا انقد طول کشید؟
۱۳.۷k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.