پارت سوم
پارت سوم
5 دقیقه تو اتاق بدون هیچ حرفی نشستیم که یهو من و ارشاویر با هم گفتیم :
_ببینید اقا ارشاویر
ارشاویر_ببینید خانوم ارمان
من و ارشاویر هم زمان :
_اول شما !
بالأخره ارشاویر راضی شد حرف بزنه.
ارشاویر_ببینید خانوم ارمان من به اجبار مادرم الان اینجام و نمیتونم بپیچونمون.
_شما چرا تا حالا ازدواج نکردین؟!
ارشاویر_کسی که شرایط مناسب باشه پیدا نکردم شما چرا ازدواج نکردین؟
_من یکی رو دوست داشتم ولی اون با یکی دیگه ازدواج کرد . من یه پیشنهاد واستون دارم.
ارشاویر_چه پیشنهادی ؟
_شما با من ازدواج کنید تا از شر خواستگاری رفتن این و اون خلاص شید من هم با شما ازدواج میکنم که از شر خواستگارای دیگه خلاص شم نظرتون چیه؟
ارشاویر بعد از چند ثانیه مکث:
ارشاویر_ به نظرمن که خوبه پس الان شما میگین که نظرتون +؟!
_بله ولی بعد از دو سه سال باید یه بهونه پیدا کنیم و توافقی از هم جدا شیم
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدیم و به طرف پذیرایی رفتیم.
کنار مامان نشستم و علی هم جای اولش نشست.
خانوم راد پرسید_خوب جوابت چیه عروس گلم؟
من_باید فکر کنم
بعدشم از پله ها بالا رفتم و برای بدرقه کردنشون هم پایین نیومدم میدونم کار اشتباهی کردم که وسط خواستگاری ول کردم اومدم ولی دیگه نمیتونستم اونجا باشم
من از امشب دیگه نمیتونم به پرهام و عشقم نسبت بهش فکر کنم .
نمیدونم کار درستی میکنیم درسته یا نه ولی کاریه که شده چه میشه کرد؟!
یه دفعه چهره ارشاویر اومد تو ذهنم
_یه پسر قد بلند با صورت تقریبا گرد و برنزه، چشمای قهوه ای تیره لب و دهن متناسب با چهره اش و از همه مهم تر ته ریش داشت ❤
قیافه جذابی داشت و یه فرد مناسب برای ازدواج بود.
ولی من نمیتونستم عاشقش بشم حداقل تا وقتی که پرهام تو قلبمه نمیتونم
بالاخره با فکر به ارشاویر و پرهام ساعت نزدیکای ٤ بود که خوابیدم.
ارشاویر:
از وقتی اومدم خونه قیافه پانیا از ذهنم دور نمیشد.
صورت کشیده و مهربونی داشت . چشمای قهوه ای تیره ( مثل چشمای من ولی پر از غم ) درک نمیکردم چرا تو چشماش غم داره ولی نشون نمیده . لب و دماغ متناسب با صورتش ، ابرو های کمونی.
وقتی رفتیم تو اتاقش تا حرف بزنیم گفت یکی رو دوست داره ولی یک ماه پیش ازدواج کرده وقتی این حرف رو زد غم چشماش بیشتر شد و باز گفت :
پانی_شما با من ازدواج کنید که از شر خواستگاری رفتن خلاص شین و منم با شما ازدواج میکنم تا از شر خواستگارا خلاص شم و بعد از دو سه سال توافقی از هم جدا شیم
منم قبول کردم دلیلش منطقی بود .چهره مهربونش یه لحظه هم از ذهنم نمیرفت .
با فکر اینکه فردا باید برم شرکت و کار و هزار جور گرفتاری دارم خواب رفتم .
چطوره لطفا نظر بدین تا سریع تر ادامشو بزارم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
5 دقیقه تو اتاق بدون هیچ حرفی نشستیم که یهو من و ارشاویر با هم گفتیم :
_ببینید اقا ارشاویر
ارشاویر_ببینید خانوم ارمان
من و ارشاویر هم زمان :
_اول شما !
بالأخره ارشاویر راضی شد حرف بزنه.
ارشاویر_ببینید خانوم ارمان من به اجبار مادرم الان اینجام و نمیتونم بپیچونمون.
_شما چرا تا حالا ازدواج نکردین؟!
ارشاویر_کسی که شرایط مناسب باشه پیدا نکردم شما چرا ازدواج نکردین؟
_من یکی رو دوست داشتم ولی اون با یکی دیگه ازدواج کرد . من یه پیشنهاد واستون دارم.
ارشاویر_چه پیشنهادی ؟
_شما با من ازدواج کنید تا از شر خواستگاری رفتن این و اون خلاص شید من هم با شما ازدواج میکنم که از شر خواستگارای دیگه خلاص شم نظرتون چیه؟
ارشاویر بعد از چند ثانیه مکث:
ارشاویر_ به نظرمن که خوبه پس الان شما میگین که نظرتون +؟!
_بله ولی بعد از دو سه سال باید یه بهونه پیدا کنیم و توافقی از هم جدا شیم
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدیم و به طرف پذیرایی رفتیم.
کنار مامان نشستم و علی هم جای اولش نشست.
خانوم راد پرسید_خوب جوابت چیه عروس گلم؟
من_باید فکر کنم
بعدشم از پله ها بالا رفتم و برای بدرقه کردنشون هم پایین نیومدم میدونم کار اشتباهی کردم که وسط خواستگاری ول کردم اومدم ولی دیگه نمیتونستم اونجا باشم
من از امشب دیگه نمیتونم به پرهام و عشقم نسبت بهش فکر کنم .
نمیدونم کار درستی میکنیم درسته یا نه ولی کاریه که شده چه میشه کرد؟!
یه دفعه چهره ارشاویر اومد تو ذهنم
_یه پسر قد بلند با صورت تقریبا گرد و برنزه، چشمای قهوه ای تیره لب و دهن متناسب با چهره اش و از همه مهم تر ته ریش داشت ❤
قیافه جذابی داشت و یه فرد مناسب برای ازدواج بود.
ولی من نمیتونستم عاشقش بشم حداقل تا وقتی که پرهام تو قلبمه نمیتونم
بالاخره با فکر به ارشاویر و پرهام ساعت نزدیکای ٤ بود که خوابیدم.
ارشاویر:
از وقتی اومدم خونه قیافه پانیا از ذهنم دور نمیشد.
صورت کشیده و مهربونی داشت . چشمای قهوه ای تیره ( مثل چشمای من ولی پر از غم ) درک نمیکردم چرا تو چشماش غم داره ولی نشون نمیده . لب و دماغ متناسب با صورتش ، ابرو های کمونی.
وقتی رفتیم تو اتاقش تا حرف بزنیم گفت یکی رو دوست داره ولی یک ماه پیش ازدواج کرده وقتی این حرف رو زد غم چشماش بیشتر شد و باز گفت :
پانی_شما با من ازدواج کنید که از شر خواستگاری رفتن خلاص شین و منم با شما ازدواج میکنم تا از شر خواستگارا خلاص شم و بعد از دو سه سال توافقی از هم جدا شیم
منم قبول کردم دلیلش منطقی بود .چهره مهربونش یه لحظه هم از ذهنم نمیرفت .
با فکر اینکه فردا باید برم شرکت و کار و هزار جور گرفتاری دارم خواب رفتم .
چطوره لطفا نظر بدین تا سریع تر ادامشو بزارم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
۱.۶k
۰۶ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.