راهیه بهشت پارت 20 فصل 3 🪐🌙
راهیه بهشت پارت 20 فصل 3 🪐🌙
جیهوپ ویو
مجبور شدم برم ، رفتم سمت عمارتم
..............
وقتی رسیدم رفتم تو اتاق و ا/تو گزاشتم رو تخت پتو رو روش کشیدم و کنارش نشستم
جیهوپ : چقدر دلم برات تنگ شده بود
این جرقه ای بود برای جاری شدن اشکام یهو یه چیز نرم اومد رو دستم ترسیدم بهش نگاه کردم خودش بود
جیهوپ : ببین گفتم امشب میاد..... اوردمش
بهش نگاه کرد و رفت روی دستش بهش خیره شده بود رفت جلوی صورتش وایساد بعد از چند دقیقه که زل رده بود بهش اومد پایین کنارش خوابید انگار ازش خوشش اومده اشکام شدت گرفت چشمم خورد به پنجره یه نور بزرگی هه جا پخش شد چشامو با دستام گرفتم این دیگه چیه نکنه اتفاقی برای سیمین افتاده چشمامو باز کردم نباید تنهاش میزاشتم پاشدم خواستم برم به ا/ت نگاه کردم
جیهوپ : مجبورم تنهات بزارم ولی زود برمیگردم
رفتم بیرون به سمت همونجا که بودن رفتم با چیزی که دیدم سرجام خشک شدم اینجا چرا اینجوری شده رفتم داخل خونه ا اون شیطان بود؟ چشمش خورد به من
فیلیپ : سلام جیهوپ
جیهوپ : فیلیپ
رفتم سمتش و بغلش کردم
جیهوپ : تو کجا بودی پسر
فیلیپ : برات همه چیو توضیح میدم بیا بشین
رفتم کنارش رو مبل نشستم
فیلیپ : من موقعی که الاهه آب بودم بخاطر کارای اشتباهی که کردم مقام شیطان و بهم دادن توسط نفرینایی که شدم باعث شد این مقام واقعی بشه و من درو شیطان زندانی بشم سعی کردم بیام بیرون ولی نشد تا که امشب رسید
*فلش بک به وقتی که سیمین به جیهوپ گفت برو*
سیمین ویو
بهوش اومد بهم نگاه کرد
شیطان : ا/ت کجاس
رفت سمت اتاق و درشو باز کرد وقتی دید ا/ت نیست بهم حمله کرد میخواست خفم کنه که با قدرتم بلندش کردم
سیمین : دیگه تمومه شیطان دیگه نمیزارم اینطوری پیش بره
انداختمش زمین خواستم با قدرتم از بین ببرمش که مقاومت کرد قدرت اون در برابر قدرت من قدرت من خیلی هم زیاد نبود برای همین باعث میشد این رقابت سخت تر باشه تمام قدرتمو گزاشتم نباید ببازم باید تموم بشه کم مونده بود وقتی کم اورد قدرتم بهش رسید و یه نور بزرگی همه ی فضا رو گرفت پرت شدم تو دیوار خیلی شدت داشت وقتی چشمامو باز کردم توقع داشتم شیطان از بین رفته باشه ولی یه پسر جوون جلوم بود این کیه
فیلیپ : بلاخره بهوش اومدید
سیمین : تو کی هستی؟
فیلیپ : خب من یجورایی همون شیطانم
همه چیزو برام گفت از تعجب چشمام چهارتا شده بود
فیلیپ : بابت اتفاقایی که افتاده متاسفم اگه میتونستم جلوشونو میگرفتم ولی نتونستم
سیمین : تقصیر تو نبوده که
من ازش بزرگتر بودم
فیلیپ : میشه ازتون یه خواهشی کنم؟
سیمین : البته
فیلیپ : میتونم شما رو به عنوان خواهر نداشتم داشته باشم؟
بهش لبخند زدم
سیمین : چرا که نه
اینو که گفتم صدای جیهوپ اومد اونم اومده بود همو بغل کردن مکه همو میشناسن نشستن رو مبل و همه چی رو برای جیهوپم تعریف کرد
*پایان فلش بک*
فیلیپ : ا/ت حالش چطوره؟
جیهوپ : فعلا که بیهوشه منتظرم تا بهوش بیاد
فیلیپ : من واقعا متاسفم
جیهوپ : تقصیر تو نبوده که
سیمین : اهم
تازه متوجه من شد
جیهوپ : عه سیمین تو هم اینجایی؟
پاشد اومد بغلم کرد بهش خندیدم
سیمین : آره منم اینجام
جیهوپ : خیلی ازت ممنونم سیمین اگه تو نبودی از پسش بر نمیومدم
سیمین : من که کاری نکردم
جیهوپ : تو 3 نفرو نجات دادی بعد میگی کاری نکردم؟ ( ا/ت _ فیلیپ _ خودش = جیهوپ )
سیمین : تو هم بودی همین کارو میکردی
از زبان راوی :
اون شب خاطره ساز بود یه خاطره ی قشنگ برای هر 4 نفر آنها روز بعدش ا/ت بهوش اومد از دیدن جیهوپ خیلی تعجب کردن بود ولی در کنار تعجب خوشحالی رو هم میتوان از چشماش خوند اون سنجاب کوچیک هم وابسته به ا/ت شد حتی گاهی جیهوپ بزور از ا/ت جداش میکرد اونا با هم خانواده خوبی شده بودن جیهوپ قدرت ا/تو بهش برگردوند و ا/ت دوباره الاهه طبیعت شد فیلیپ تصمیم گرفت تنهایی به راهش ادامه بده از ا/ت معذرت خواهی کرد توقع داشت که ا/ت بزنتش یا جوابشو نده ولی برخلاف تصورش ا/ت اونو بغل کرد و بخشیدش چون فیلیپ تقصیری نداشته اون سعی کرد تمام کارهایی که کرده رو درست کنه از همه معذرت خواهی کرد و برگشت به دنیایی که همه توش بودن و دیگه تصمیم گرفت تنها زندگی کردنو دور بندازه ا/ت همه چیزو برای جیهوپ تعریف کرد هر اتفاقی که براش بیوفته جیهوپم در ازاش اونو توی بغلش به خواب برد پدر دوباره به کارش برگشت البته بازم همه رو دعوا میکرد ولی از صمیم قلبش همه رو دوست داشت و بهشون کمک میکرد
از اون روز به اینور دیگه نه کسی بود که ازش بترسن نه کسی که اذیتشون کنه این یعنی زندگی
پایان
جیهوپ ویو
مجبور شدم برم ، رفتم سمت عمارتم
..............
وقتی رسیدم رفتم تو اتاق و ا/تو گزاشتم رو تخت پتو رو روش کشیدم و کنارش نشستم
جیهوپ : چقدر دلم برات تنگ شده بود
این جرقه ای بود برای جاری شدن اشکام یهو یه چیز نرم اومد رو دستم ترسیدم بهش نگاه کردم خودش بود
جیهوپ : ببین گفتم امشب میاد..... اوردمش
بهش نگاه کرد و رفت روی دستش بهش خیره شده بود رفت جلوی صورتش وایساد بعد از چند دقیقه که زل رده بود بهش اومد پایین کنارش خوابید انگار ازش خوشش اومده اشکام شدت گرفت چشمم خورد به پنجره یه نور بزرگی هه جا پخش شد چشامو با دستام گرفتم این دیگه چیه نکنه اتفاقی برای سیمین افتاده چشمامو باز کردم نباید تنهاش میزاشتم پاشدم خواستم برم به ا/ت نگاه کردم
جیهوپ : مجبورم تنهات بزارم ولی زود برمیگردم
رفتم بیرون به سمت همونجا که بودن رفتم با چیزی که دیدم سرجام خشک شدم اینجا چرا اینجوری شده رفتم داخل خونه ا اون شیطان بود؟ چشمش خورد به من
فیلیپ : سلام جیهوپ
جیهوپ : فیلیپ
رفتم سمتش و بغلش کردم
جیهوپ : تو کجا بودی پسر
فیلیپ : برات همه چیو توضیح میدم بیا بشین
رفتم کنارش رو مبل نشستم
فیلیپ : من موقعی که الاهه آب بودم بخاطر کارای اشتباهی که کردم مقام شیطان و بهم دادن توسط نفرینایی که شدم باعث شد این مقام واقعی بشه و من درو شیطان زندانی بشم سعی کردم بیام بیرون ولی نشد تا که امشب رسید
*فلش بک به وقتی که سیمین به جیهوپ گفت برو*
سیمین ویو
بهوش اومد بهم نگاه کرد
شیطان : ا/ت کجاس
رفت سمت اتاق و درشو باز کرد وقتی دید ا/ت نیست بهم حمله کرد میخواست خفم کنه که با قدرتم بلندش کردم
سیمین : دیگه تمومه شیطان دیگه نمیزارم اینطوری پیش بره
انداختمش زمین خواستم با قدرتم از بین ببرمش که مقاومت کرد قدرت اون در برابر قدرت من قدرت من خیلی هم زیاد نبود برای همین باعث میشد این رقابت سخت تر باشه تمام قدرتمو گزاشتم نباید ببازم باید تموم بشه کم مونده بود وقتی کم اورد قدرتم بهش رسید و یه نور بزرگی همه ی فضا رو گرفت پرت شدم تو دیوار خیلی شدت داشت وقتی چشمامو باز کردم توقع داشتم شیطان از بین رفته باشه ولی یه پسر جوون جلوم بود این کیه
فیلیپ : بلاخره بهوش اومدید
سیمین : تو کی هستی؟
فیلیپ : خب من یجورایی همون شیطانم
همه چیزو برام گفت از تعجب چشمام چهارتا شده بود
فیلیپ : بابت اتفاقایی که افتاده متاسفم اگه میتونستم جلوشونو میگرفتم ولی نتونستم
سیمین : تقصیر تو نبوده که
من ازش بزرگتر بودم
فیلیپ : میشه ازتون یه خواهشی کنم؟
سیمین : البته
فیلیپ : میتونم شما رو به عنوان خواهر نداشتم داشته باشم؟
بهش لبخند زدم
سیمین : چرا که نه
اینو که گفتم صدای جیهوپ اومد اونم اومده بود همو بغل کردن مکه همو میشناسن نشستن رو مبل و همه چی رو برای جیهوپم تعریف کرد
*پایان فلش بک*
فیلیپ : ا/ت حالش چطوره؟
جیهوپ : فعلا که بیهوشه منتظرم تا بهوش بیاد
فیلیپ : من واقعا متاسفم
جیهوپ : تقصیر تو نبوده که
سیمین : اهم
تازه متوجه من شد
جیهوپ : عه سیمین تو هم اینجایی؟
پاشد اومد بغلم کرد بهش خندیدم
سیمین : آره منم اینجام
جیهوپ : خیلی ازت ممنونم سیمین اگه تو نبودی از پسش بر نمیومدم
سیمین : من که کاری نکردم
جیهوپ : تو 3 نفرو نجات دادی بعد میگی کاری نکردم؟ ( ا/ت _ فیلیپ _ خودش = جیهوپ )
سیمین : تو هم بودی همین کارو میکردی
از زبان راوی :
اون شب خاطره ساز بود یه خاطره ی قشنگ برای هر 4 نفر آنها روز بعدش ا/ت بهوش اومد از دیدن جیهوپ خیلی تعجب کردن بود ولی در کنار تعجب خوشحالی رو هم میتوان از چشماش خوند اون سنجاب کوچیک هم وابسته به ا/ت شد حتی گاهی جیهوپ بزور از ا/ت جداش میکرد اونا با هم خانواده خوبی شده بودن جیهوپ قدرت ا/تو بهش برگردوند و ا/ت دوباره الاهه طبیعت شد فیلیپ تصمیم گرفت تنهایی به راهش ادامه بده از ا/ت معذرت خواهی کرد توقع داشت که ا/ت بزنتش یا جوابشو نده ولی برخلاف تصورش ا/ت اونو بغل کرد و بخشیدش چون فیلیپ تقصیری نداشته اون سعی کرد تمام کارهایی که کرده رو درست کنه از همه معذرت خواهی کرد و برگشت به دنیایی که همه توش بودن و دیگه تصمیم گرفت تنها زندگی کردنو دور بندازه ا/ت همه چیزو برای جیهوپ تعریف کرد هر اتفاقی که براش بیوفته جیهوپم در ازاش اونو توی بغلش به خواب برد پدر دوباره به کارش برگشت البته بازم همه رو دعوا میکرد ولی از صمیم قلبش همه رو دوست داشت و بهشون کمک میکرد
از اون روز به اینور دیگه نه کسی بود که ازش بترسن نه کسی که اذیتشون کنه این یعنی زندگی
پایان
۶۱.۰k
۲۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.