𝓟𝓪𝓻𝓽 24 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 24 🥺🤍🖇️
کتو داد بهش بهش زل زده بود چرا اینجوری بهش نگاه میکرد
جانگکوک : بیا بریم
به خودش اومد
مرت : بریم
رفتیم سر میز و نشستیم
بهش نگاه کردم حواسش اینجا نبود فکرش مشغول بود
جانگکوک : مرت چیزی شده؟
مرت : جانگکوک ازت یه چیزی میخوام
ا/ت ویو
وقتی اومد نگاه های خیرشو حس میکردم کُتو ازش گرفتم و آویزون کردم رفتم تو آشپزخونه داشتن درباره یه چیزی با هم حرف میزدن نمیفهمیدم دارن چی میگن آجوما صدام کرد
آجوما : دخترم دیگه کاری باهات ندارن میتونی بری سر کارت
ا/ت : باشه آجوما
چون برای شب مهمون داشتن اومده بودم کمکش چون الان باید برم تو حیاط و کمک باغبون کنم رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط کنار با غرور وایسادم
ا/ت : سلام
پدر : سلام دخترم بلاخره اومدی
ا/ت : آجوما باهام کار داشت ببخشید دیر شد
پدر : نه اشکالی نداره برای شب باید کمکم کنی تا چراغارو وصل کنم چون تولد خواهر رئیس هست به کمکت نیاز دارم
پس تولد خواهرشه یعنی آیشه
ا/ت : البته هر کاری باشه میکنم
پدر : ببین اون صندلی رو بردار برو بالای دیوار و این چراغارو وصل کن من برات صندلی رو میگیرم باشه؟
ا/ت : باشه
رفتم صندلی رو اوردم و گزاشتم کنار دیوار صندلی رو گرفت منم با کمک دیوار رفتم بالای دیوار و بند چراغارو بستم
*فلش بک به شب*
تا شب همه ی کارای باغو انجام دادیم گلای جدید کاشتیم حیاطو چراغونی کردیم میزو توی حیاط چیدیم کمک آجوما کردم تا کیکو درست کنیم کلی کار کردم خیلی خستم ولی الان باید تازه برم پذیرایی مهمونا لباسامو پوشیدم و میز داخل خونه رو هم چیدم میز توی حیاط تنقلات تولد بود میز داخل خونه غذا برای شام بود امروز خیلی روز سختی بود خودمو رو صندلی پرت کردم آجوما اومد جلوم یه سینی گزاشت بهش نگاه کردم
آجوما : از صبح تا حالا چیزی نخوردی اینو بخور
ا/ت : پس تو چی آجوما
آجوما : من وقتی تو باغ بودی خوردم
بهش لبخند زدم
ا/ت : ممنونم
خیلی گشنم بود شروع کردم به خوردن چقدر مزه میده وقتی انقدر گشنت بود و یکی برات غذا بیاره خوبه آجوما هست اگر نه چیکار میکردم
جانگکوک ویو
از وقتی مرت اون حرفارو بهم زد فکرم مشغوله نمیتونم درست فکر کنم نمیتونم خودمو جمع و جور کنم حرفاش همش تو سرم اکو میشد دیدمش توی آشپزخونه بود داشت غذا میخورد وقتی میبینمش دلم میریزه ولی وقتی یاد حرف مرت میوفتم عذاب وجدان میگیرم
کتو داد بهش بهش زل زده بود چرا اینجوری بهش نگاه میکرد
جانگکوک : بیا بریم
به خودش اومد
مرت : بریم
رفتیم سر میز و نشستیم
بهش نگاه کردم حواسش اینجا نبود فکرش مشغول بود
جانگکوک : مرت چیزی شده؟
مرت : جانگکوک ازت یه چیزی میخوام
ا/ت ویو
وقتی اومد نگاه های خیرشو حس میکردم کُتو ازش گرفتم و آویزون کردم رفتم تو آشپزخونه داشتن درباره یه چیزی با هم حرف میزدن نمیفهمیدم دارن چی میگن آجوما صدام کرد
آجوما : دخترم دیگه کاری باهات ندارن میتونی بری سر کارت
ا/ت : باشه آجوما
چون برای شب مهمون داشتن اومده بودم کمکش چون الان باید برم تو حیاط و کمک باغبون کنم رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط کنار با غرور وایسادم
ا/ت : سلام
پدر : سلام دخترم بلاخره اومدی
ا/ت : آجوما باهام کار داشت ببخشید دیر شد
پدر : نه اشکالی نداره برای شب باید کمکم کنی تا چراغارو وصل کنم چون تولد خواهر رئیس هست به کمکت نیاز دارم
پس تولد خواهرشه یعنی آیشه
ا/ت : البته هر کاری باشه میکنم
پدر : ببین اون صندلی رو بردار برو بالای دیوار و این چراغارو وصل کن من برات صندلی رو میگیرم باشه؟
ا/ت : باشه
رفتم صندلی رو اوردم و گزاشتم کنار دیوار صندلی رو گرفت منم با کمک دیوار رفتم بالای دیوار و بند چراغارو بستم
*فلش بک به شب*
تا شب همه ی کارای باغو انجام دادیم گلای جدید کاشتیم حیاطو چراغونی کردیم میزو توی حیاط چیدیم کمک آجوما کردم تا کیکو درست کنیم کلی کار کردم خیلی خستم ولی الان باید تازه برم پذیرایی مهمونا لباسامو پوشیدم و میز داخل خونه رو هم چیدم میز توی حیاط تنقلات تولد بود میز داخل خونه غذا برای شام بود امروز خیلی روز سختی بود خودمو رو صندلی پرت کردم آجوما اومد جلوم یه سینی گزاشت بهش نگاه کردم
آجوما : از صبح تا حالا چیزی نخوردی اینو بخور
ا/ت : پس تو چی آجوما
آجوما : من وقتی تو باغ بودی خوردم
بهش لبخند زدم
ا/ت : ممنونم
خیلی گشنم بود شروع کردم به خوردن چقدر مزه میده وقتی انقدر گشنت بود و یکی برات غذا بیاره خوبه آجوما هست اگر نه چیکار میکردم
جانگکوک ویو
از وقتی مرت اون حرفارو بهم زد فکرم مشغوله نمیتونم درست فکر کنم نمیتونم خودمو جمع و جور کنم حرفاش همش تو سرم اکو میشد دیدمش توی آشپزخونه بود داشت غذا میخورد وقتی میبینمش دلم میریزه ولی وقتی یاد حرف مرت میوفتم عذاب وجدان میگیرم
۷۷.۹k
۲۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.