part44
part44
نیکا:
دیگه خسته شده بودم اونقد اینجا مونده بودم
من دیونه نیستم چرا نمیخوان قبول کن
چرا نمیخوان بفهمن
من خیلیم حالم خوبه
من دیونه نیستم
رضا(دکتر نیاک)-وارد اتاقش شدم
سلام
من معالج جدیدتم
شنیدم زیاد باکسی حرف نمی زنی
اینا اسمتو گذاشتنن دیونه ولی به نظرمن دیونه نیستی فقط دوست داری تنها باشی همین اما نمیشه که اینهمه تنها بمونی مطمعنم خودتم اینو دوس نداری
میدونم برات سخته باکسی حرف بزنی ولی می تونی به من اعتماد کنی من به کسی چیزی نمی گم
راستی اسمت چی بود مینا یا فکنم سارا
میدونستم رو اسمش حساس برای همین ازقصد اشتباه گفتم که حرف بزنه
نیکا-نیکا اسمم نیکاس
رضا-اها اره نیکا
راستی یه سوال بپرسم نارحت نمیشی
نیکا-نه
رضا- چرا خیره شدی به گوه های روبه رو بیمارستان
نیکا-قشنگن احساس میکنم اونجا یچیزی هست که من باید ببینمشون
رضا-میخوای ببرمت اونجا
نیکا-اوهوم اما اینا بهم میگن دیونه نمیزارن از اینجا بیام بیرون میگن دیونه شدم چرا نمیفهمن من دیونه نیستم متین واقعن اینجا نگاه کن روی تخت خوابید یکم اروم تر حرف بزن بزار بیدار نشه
رضا-به تخت نگاه کردم چیزی اونجا نبود
به قسمتی از غم و افسردگی رسیده بود که مغزش برای کمک کردن بهش توهم میزنه
وای خوب شد گفتی ندیدمش بیدار میشه یهو
بیا بریم بیرون حرف بزنیم
نیکا-منو میبری اونجا روی کوها
رضا-اره حتما
نیکا-اسمتو نگفتی
رضا-رضا هستم
نیکا-اها
بریم دیگه
متین:
ازوقتی تارا اومده نازلی خیلی اروم شده اصلا تو بغل تارا یجور راحتی میمونه
خیلی اروم و راحت
بهش خیلی میاد مادر بشه
متین-انگار یه پنج شیش تا بچه بزرگ کردی خیلی خوب بلدی چیکار کنی
تارا-یواش حرف بزن بزا بد خواب نشه
از بچگی استعداد عجبی در نگهداری از بچه ها داشتم
متین-بهت میاد
تارا-چی
متین-مادر بودن
تارا-به توعم پدر بودن خیلی میاد
متین-ممنون
تارا میگم بنظرت نیکا دوست داره منو ببینه
میدونم ازدستم نارحته ولی من باید درستش کنم
تارا-به نظر من .....
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
نیکا:
دیگه خسته شده بودم اونقد اینجا مونده بودم
من دیونه نیستم چرا نمیخوان قبول کن
چرا نمیخوان بفهمن
من خیلیم حالم خوبه
من دیونه نیستم
رضا(دکتر نیاک)-وارد اتاقش شدم
سلام
من معالج جدیدتم
شنیدم زیاد باکسی حرف نمی زنی
اینا اسمتو گذاشتنن دیونه ولی به نظرمن دیونه نیستی فقط دوست داری تنها باشی همین اما نمیشه که اینهمه تنها بمونی مطمعنم خودتم اینو دوس نداری
میدونم برات سخته باکسی حرف بزنی ولی می تونی به من اعتماد کنی من به کسی چیزی نمی گم
راستی اسمت چی بود مینا یا فکنم سارا
میدونستم رو اسمش حساس برای همین ازقصد اشتباه گفتم که حرف بزنه
نیکا-نیکا اسمم نیکاس
رضا-اها اره نیکا
راستی یه سوال بپرسم نارحت نمیشی
نیکا-نه
رضا- چرا خیره شدی به گوه های روبه رو بیمارستان
نیکا-قشنگن احساس میکنم اونجا یچیزی هست که من باید ببینمشون
رضا-میخوای ببرمت اونجا
نیکا-اوهوم اما اینا بهم میگن دیونه نمیزارن از اینجا بیام بیرون میگن دیونه شدم چرا نمیفهمن من دیونه نیستم متین واقعن اینجا نگاه کن روی تخت خوابید یکم اروم تر حرف بزن بزار بیدار نشه
رضا-به تخت نگاه کردم چیزی اونجا نبود
به قسمتی از غم و افسردگی رسیده بود که مغزش برای کمک کردن بهش توهم میزنه
وای خوب شد گفتی ندیدمش بیدار میشه یهو
بیا بریم بیرون حرف بزنیم
نیکا-منو میبری اونجا روی کوها
رضا-اره حتما
نیکا-اسمتو نگفتی
رضا-رضا هستم
نیکا-اها
بریم دیگه
متین:
ازوقتی تارا اومده نازلی خیلی اروم شده اصلا تو بغل تارا یجور راحتی میمونه
خیلی اروم و راحت
بهش خیلی میاد مادر بشه
متین-انگار یه پنج شیش تا بچه بزرگ کردی خیلی خوب بلدی چیکار کنی
تارا-یواش حرف بزن بزا بد خواب نشه
از بچگی استعداد عجبی در نگهداری از بچه ها داشتم
متین-بهت میاد
تارا-چی
متین-مادر بودن
تارا-به توعم پدر بودن خیلی میاد
متین-ممنون
تارا میگم بنظرت نیکا دوست داره منو ببینه
میدونم ازدستم نارحته ولی من باید درستش کنم
تارا-به نظر من .....
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۴.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.