وقتی بیماری قلبی حاد داشتی و اون ...💔
وقتی بیماری قلبی حاد داشتی و اون ...💔
شات ۳
نویسنده : پارک جیون
تهیونگ و جی ایون
چندشاتی
درخواستی
▹ · – · – · – · –· –· 𖥸 · – · – · – · –· – ◃
تهیونگ با یادآوری خاطره زیبایش لبخندی زد ...اما با دیدن باران لبخند بر لبش ماسید ...
خدا خواهرش را در روز بارانی بهش بخشید و دقیقا در یڪ روز بارانی او را ازش گرفت ...
خداوند فرزند اولشان را در یڪ روز بارانی بهشون داد و دقیقا در روزی طوفانی اورا از دست دادند !
و حال عشقش در روزی بارانی به او بخشیده شده بود ...یعنی حالا اوهم ؟...
تهیونگ هم حالش از باران بهم میخورد هم عاشقانه باران را دوست میداشت...
میدانید !؟ آخر عشق عجیب است ...
ڪاغذ دوست ندارد بر اثر قلم خراشیده شود و قلم هم دوست ندارد ڪار ڪند و ڪار ڪند تا بشڪند...جوهرش تمام شود و بمیرد و کاغذ را زخمی سازد !
بی رحمانست!
اما کاغذ میگوید با رقصت بنویس از عشق ...
بنویس از جنگی برای عشق ...
و بنویس از ارمغان عشق...
بنویس از خاطره ها ...
بنویس و بر دلم خراش بینداز !
بنویس از جنگ قلب و مغز !
بنویس از پسری ڪه دلش روشنایی دارد و میگوید عشقت از اتاق عمل بیرون میآید و عددی با صفر های بی پایان عمر زندگی مشترڪتان است ...ولیکن مغزش میگوید منطق مرا بپذیر و اورا فرا موش کن !
بنویس از پسری که چهار ساعت است که دیوانه شد ...دیوانه شد در جنگ بین مغز و قلب !
و قلم میگوید مینویسم تا بمیرم !
مینویسد...
میرقصد...
جای پایش گَه پاک میشود و گَه میماند!
قلم به حرکت در میآید و در آخر جوهرش تمام میشد...
یکهو جا میزند...
وقتی ڪاغذ را به خود وابسته میکند میرود !
شات ۳
نویسنده : پارک جیون
تهیونگ و جی ایون
چندشاتی
درخواستی
▹ · – · – · – · –· –· 𖥸 · – · – · – · –· – ◃
تهیونگ با یادآوری خاطره زیبایش لبخندی زد ...اما با دیدن باران لبخند بر لبش ماسید ...
خدا خواهرش را در روز بارانی بهش بخشید و دقیقا در یڪ روز بارانی او را ازش گرفت ...
خداوند فرزند اولشان را در یڪ روز بارانی بهشون داد و دقیقا در روزی طوفانی اورا از دست دادند !
و حال عشقش در روزی بارانی به او بخشیده شده بود ...یعنی حالا اوهم ؟...
تهیونگ هم حالش از باران بهم میخورد هم عاشقانه باران را دوست میداشت...
میدانید !؟ آخر عشق عجیب است ...
ڪاغذ دوست ندارد بر اثر قلم خراشیده شود و قلم هم دوست ندارد ڪار ڪند و ڪار ڪند تا بشڪند...جوهرش تمام شود و بمیرد و کاغذ را زخمی سازد !
بی رحمانست!
اما کاغذ میگوید با رقصت بنویس از عشق ...
بنویس از جنگی برای عشق ...
و بنویس از ارمغان عشق...
بنویس از خاطره ها ...
بنویس و بر دلم خراش بینداز !
بنویس از جنگ قلب و مغز !
بنویس از پسری ڪه دلش روشنایی دارد و میگوید عشقت از اتاق عمل بیرون میآید و عددی با صفر های بی پایان عمر زندگی مشترڪتان است ...ولیکن مغزش میگوید منطق مرا بپذیر و اورا فرا موش کن !
بنویس از پسری که چهار ساعت است که دیوانه شد ...دیوانه شد در جنگ بین مغز و قلب !
و قلم میگوید مینویسم تا بمیرم !
مینویسد...
میرقصد...
جای پایش گَه پاک میشود و گَه میماند!
قلم به حرکت در میآید و در آخر جوهرش تمام میشد...
یکهو جا میزند...
وقتی ڪاغذ را به خود وابسته میکند میرود !
۸.۳k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.