عشق درسایه سلطنت پارت75
چشمای پر دردم که نیمه بسته بود دوباره دستم رو سمتش
حواله دادم ولی فشارش دور گردنم بیشتر شد دیگه حتی یه ذره هم نمیتونستم نفس بکشم...چشمام روی هم افتاد...
که صدای ژاکلین باعث شد دستا دور گردنم شل شه...
ژاکلین : بانوی من چرا ...
در جمله اش نصفه موند و بعد جیغ خیلی بلندی از دیدن شخص بالای سرم کشید. دستا به طور کامل از روی گردنم جدا شد و صدای دویدن و شکستن چیزی به گوشم خورد. ژاکلین خیلی بلند و دنباله دار جیغ میکشید و مدام کمک میخواست.
با ورود اکسیژن به گلوم به سرفه افتادم به پهلو شدم و تند و خیلی شدید سرفه کردم طولی نکشید که اتاق پر شد از نگهبان وخدمتكار وهيا هو وسر وصدا.
صدای تهیونگ دهن همه رو بست که گفت
تهیونگ: چه خبره؟ کی جیغ زد؟
پس برگشته بود...گلوم به شدت میسوخت و بدنم بی جون بود ژاکلین با ترس گفت
ژاکلین: من بودم سرورم.. یه نفر بالای سر بانو بود. داشت خفه شون میکرد فرار کرد.. من دیدم داشت گردنشون رو فشار میداد... داشت خفه شون میکرد...
من سرم پایین بود و همونجور بی وقفه سرفه میزدم
و به گلوم دست میکشیدم که از فشار محکم اون وحشی
درد میکرد.
تهیونگ داد زد
تهیونگ: نگهباناااهمه جای قصر رو بگردین... همه جارو...
تعداد زیادی خدمتکار همزمان داد زدن
خدمتکارها: بله سرورم
و صدای بلند دویدن چندین نفر به گوشم خورد. تهیونگ با خشم داد زد
تهیونگ: خوب کل قصر رو بگردین از دستتون فرار کنه تیکه تیکه تون میکنم
تهیونگ با عجله جلو اومد و دستی به سر شونه ام گذاشت که شوکه و ترس از اتفاق افتاده سرفه هام به گریه بلندی تبدیل
شد. مثل یه دختر بچه که محکم خورده باشه زمین بلند و با سوز زدم زیر گریه و دستی به گردنم کشیدم داشتم میمردم. داشتن میکشتنم. به همین راحتی. به همین راحتی داشتن تو خونه خودم خونه همسرم میکشتنم. یه لحظه مر*گ رو دیده بودم جلوی چشمم.. دقیقا روبروم خدای من.. واقعا داشتم میمردم؟
سرفه ها و گریه هام مخلوط شده بود....
نفسم هنوز بالا نیومده بود و بد نفس میکشیدم تهیونگ سريع منو توی بغلش کشید. از گرما و ارامش اغوشش ضجه هام بلند تر شد... نمیدونم چرا فقط میدونستم جام امنه...
همش تقصیر این مرد بود. این مرد باعث این بود که من توی خونه خودم مثل یه کلفت باشم که به آسونی به جونم سوء
قصد بشه و به آسونی تا پای مر*گ پیش برم با گریه و با لحنی ترسیده و شو که گفتم
مری: داشتم می*مردم... گردنم رو فشار میداد. مرگ جلوی چشمم بود.. نمیتونستم نفس بکشم...
تو آغوشش فشارم داد....چقدر آغوش مردونه اش خوب بود....
حواله دادم ولی فشارش دور گردنم بیشتر شد دیگه حتی یه ذره هم نمیتونستم نفس بکشم...چشمام روی هم افتاد...
که صدای ژاکلین باعث شد دستا دور گردنم شل شه...
ژاکلین : بانوی من چرا ...
در جمله اش نصفه موند و بعد جیغ خیلی بلندی از دیدن شخص بالای سرم کشید. دستا به طور کامل از روی گردنم جدا شد و صدای دویدن و شکستن چیزی به گوشم خورد. ژاکلین خیلی بلند و دنباله دار جیغ میکشید و مدام کمک میخواست.
با ورود اکسیژن به گلوم به سرفه افتادم به پهلو شدم و تند و خیلی شدید سرفه کردم طولی نکشید که اتاق پر شد از نگهبان وخدمتكار وهيا هو وسر وصدا.
صدای تهیونگ دهن همه رو بست که گفت
تهیونگ: چه خبره؟ کی جیغ زد؟
پس برگشته بود...گلوم به شدت میسوخت و بدنم بی جون بود ژاکلین با ترس گفت
ژاکلین: من بودم سرورم.. یه نفر بالای سر بانو بود. داشت خفه شون میکرد فرار کرد.. من دیدم داشت گردنشون رو فشار میداد... داشت خفه شون میکرد...
من سرم پایین بود و همونجور بی وقفه سرفه میزدم
و به گلوم دست میکشیدم که از فشار محکم اون وحشی
درد میکرد.
تهیونگ داد زد
تهیونگ: نگهباناااهمه جای قصر رو بگردین... همه جارو...
تعداد زیادی خدمتکار همزمان داد زدن
خدمتکارها: بله سرورم
و صدای بلند دویدن چندین نفر به گوشم خورد. تهیونگ با خشم داد زد
تهیونگ: خوب کل قصر رو بگردین از دستتون فرار کنه تیکه تیکه تون میکنم
تهیونگ با عجله جلو اومد و دستی به سر شونه ام گذاشت که شوکه و ترس از اتفاق افتاده سرفه هام به گریه بلندی تبدیل
شد. مثل یه دختر بچه که محکم خورده باشه زمین بلند و با سوز زدم زیر گریه و دستی به گردنم کشیدم داشتم میمردم. داشتن میکشتنم. به همین راحتی. به همین راحتی داشتن تو خونه خودم خونه همسرم میکشتنم. یه لحظه مر*گ رو دیده بودم جلوی چشمم.. دقیقا روبروم خدای من.. واقعا داشتم میمردم؟
سرفه ها و گریه هام مخلوط شده بود....
نفسم هنوز بالا نیومده بود و بد نفس میکشیدم تهیونگ سريع منو توی بغلش کشید. از گرما و ارامش اغوشش ضجه هام بلند تر شد... نمیدونم چرا فقط میدونستم جام امنه...
همش تقصیر این مرد بود. این مرد باعث این بود که من توی خونه خودم مثل یه کلفت باشم که به آسونی به جونم سوء
قصد بشه و به آسونی تا پای مر*گ پیش برم با گریه و با لحنی ترسیده و شو که گفتم
مری: داشتم می*مردم... گردنم رو فشار میداد. مرگ جلوی چشمم بود.. نمیتونستم نفس بکشم...
تو آغوشش فشارم داد....چقدر آغوش مردونه اش خوب بود....
- ۳۴.۶k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط