عشق درسایه سلطنت پارت74
🎁
مرد کلی وسیله به خودش اویزون کرده بود نگاهی به من کرد و گفت
کولی: بانو به این پارچه نگاهی بندازین.. اصل فرانسه است...
پارچه رو از دستش گرفتم...اصل فرانسه... هه...
تو دستم فشردمش و بعد انداختمش کنار پارچه های دیگه جمع رو دور زدم که چشمم خورد به جعبه ای که توش
چیزهایی شبیه کتاب بود...دست بردم جلو و یکیش رو بیرون ... لبخندی روی لبم اومد و با ذوق روی صندلی اونجا نشستم و بازش کردم..کتاب بود...واقعا قشنگ به نظر میرسید
جسیکا : واای مری اینو ببین چه قشنگه...
سربلند کردم و نگاش کردم که پارچه خردلی دستش بود
لبخند زدم و گفتم
مری: اره قشنگه...
جسیکا : خوب یکی بردار
مری: نه.. تو بردار...
ومشغول كتابها شدم و بقیه شون رو هم در آوردم بالبخند رفتم پیش کولی و گفتم
مری: میشه من این کتابها رو بدارم؟
نگام کرد و گفت
کولی: البته بانو خیلی وقته همراهمن ولی کسی تمایل حتی به دیدنشون هم نداشته...
مری:سهم من بودن
لبخندی زدخانوما سخت مشغول لباسها بودن صدای قدمهایی اومد و بعد تهیونگ دیده شد.
همه با احترام خم شون و عقب کشیدن کولی تعظیم جانانه ای کرد و گفت
کولی: پادشاه به سلامت باشن..
تهیونگ: چیزی که خواسته بودم رو برام آوردی؟
کولی لبخندی زد و گفت
کولی: البته سرورم.. همون جوری که گفتین گشتم و بهترین نوعش رو پیدا کردم ...
و جعبه ای برداشت و با تعظیم سمت تهیونگ گرفت تهیونگ اشاره ای به نامجون زد و نامجون جعبه رو گرفت.
تهیونگ: بذارش تو اتاقم نامجون
نامجون: چشم سرورم
تهیونگ کیسه ای پر سکه در آورد و سمت کولی پرتاب کرد کولی با خوشحالی کیسه رو گرفت و تعظیم جانانه ای کرد و گفت
کولی: لطف پادشاه تا ابد پاینده
تهیونگ فاصله گرفت و پرابهت و پر اخم رفت. هیچی جز کتابها رو برنداشتم و کتاب هام رو تو بغلم فشردم و از پله ها بالا رفتم غروب باز تهیونگ با اسب سیاهش شتابان از قصر خارج شد.. تمام اون روز رو به قصر برنگشت...
شب ...مثل هر شب توی تخت سفت و محکمم فرو رفتم ...
با حس اینکه دارم خفه میشم و یکی داره گلوم رو فشار میده با وحشت چشمامو باز کردم دستایی روی گلوم بود...
نفس کم آورده بودم داشتم خفه میشدم
به اطراف چنگ میزدم تا دستم به اون فرد برسه که تو تاریکی داشت خفه ام میکرد ولی خودش رو عقب میکشید...
سعی کردم دستاش رو از روی گردنم باز کنم اما نمیشد
مر*گ رو جلوی چشمام میدیدم دستای مر*گ دور گلوم
پیچیده بود و راه نفسم رو بسته بود...
چشمام از شدت درد و کمبود اکسیژن تار شده بود و داشت
روی هم میوفتاد... قطره اشکی از درد از گوشه چشمم پایین چکید...
یعنی قرار بود اینجوری تموم بشه؟؟
یعنی اینجا تهش بود؟
****
لایک180
کامنت 200
دوستان باید تا حالا متوجه توجه های تهیونگ به مری شده باشید و در پارت های اینده این توجه هاتش بیشتر میشه پس هی نگید کی عاشق میشه کی عاشق شد منتظر باشید قراره در اینه هیجانات زیادی تجربه کنید 🤌😉💗✨
مرد کلی وسیله به خودش اویزون کرده بود نگاهی به من کرد و گفت
کولی: بانو به این پارچه نگاهی بندازین.. اصل فرانسه است...
پارچه رو از دستش گرفتم...اصل فرانسه... هه...
تو دستم فشردمش و بعد انداختمش کنار پارچه های دیگه جمع رو دور زدم که چشمم خورد به جعبه ای که توش
چیزهایی شبیه کتاب بود...دست بردم جلو و یکیش رو بیرون ... لبخندی روی لبم اومد و با ذوق روی صندلی اونجا نشستم و بازش کردم..کتاب بود...واقعا قشنگ به نظر میرسید
جسیکا : واای مری اینو ببین چه قشنگه...
سربلند کردم و نگاش کردم که پارچه خردلی دستش بود
لبخند زدم و گفتم
مری: اره قشنگه...
جسیکا : خوب یکی بردار
مری: نه.. تو بردار...
ومشغول كتابها شدم و بقیه شون رو هم در آوردم بالبخند رفتم پیش کولی و گفتم
مری: میشه من این کتابها رو بدارم؟
نگام کرد و گفت
کولی: البته بانو خیلی وقته همراهمن ولی کسی تمایل حتی به دیدنشون هم نداشته...
مری:سهم من بودن
لبخندی زدخانوما سخت مشغول لباسها بودن صدای قدمهایی اومد و بعد تهیونگ دیده شد.
همه با احترام خم شون و عقب کشیدن کولی تعظیم جانانه ای کرد و گفت
کولی: پادشاه به سلامت باشن..
تهیونگ: چیزی که خواسته بودم رو برام آوردی؟
کولی لبخندی زد و گفت
کولی: البته سرورم.. همون جوری که گفتین گشتم و بهترین نوعش رو پیدا کردم ...
و جعبه ای برداشت و با تعظیم سمت تهیونگ گرفت تهیونگ اشاره ای به نامجون زد و نامجون جعبه رو گرفت.
تهیونگ: بذارش تو اتاقم نامجون
نامجون: چشم سرورم
تهیونگ کیسه ای پر سکه در آورد و سمت کولی پرتاب کرد کولی با خوشحالی کیسه رو گرفت و تعظیم جانانه ای کرد و گفت
کولی: لطف پادشاه تا ابد پاینده
تهیونگ فاصله گرفت و پرابهت و پر اخم رفت. هیچی جز کتابها رو برنداشتم و کتاب هام رو تو بغلم فشردم و از پله ها بالا رفتم غروب باز تهیونگ با اسب سیاهش شتابان از قصر خارج شد.. تمام اون روز رو به قصر برنگشت...
شب ...مثل هر شب توی تخت سفت و محکمم فرو رفتم ...
با حس اینکه دارم خفه میشم و یکی داره گلوم رو فشار میده با وحشت چشمامو باز کردم دستایی روی گلوم بود...
نفس کم آورده بودم داشتم خفه میشدم
به اطراف چنگ میزدم تا دستم به اون فرد برسه که تو تاریکی داشت خفه ام میکرد ولی خودش رو عقب میکشید...
سعی کردم دستاش رو از روی گردنم باز کنم اما نمیشد
مر*گ رو جلوی چشمام میدیدم دستای مر*گ دور گلوم
پیچیده بود و راه نفسم رو بسته بود...
چشمام از شدت درد و کمبود اکسیژن تار شده بود و داشت
روی هم میوفتاد... قطره اشکی از درد از گوشه چشمم پایین چکید...
یعنی قرار بود اینجوری تموم بشه؟؟
یعنی اینجا تهش بود؟
****
لایک180
کامنت 200
دوستان باید تا حالا متوجه توجه های تهیونگ به مری شده باشید و در پارت های اینده این توجه هاتش بیشتر میشه پس هی نگید کی عاشق میشه کی عاشق شد منتظر باشید قراره در اینه هیجانات زیادی تجربه کنید 🤌😉💗✨
۷.۷k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.