p①
داخل اتاق داشتم با گوشیم کار میکردم ک احساس کردم زمین داره میلرزه
لرزش زمین هر لحظه بیشتر رو بیشتر میشد ک صدای داداشم و مامان بابام از داخل پذیرایی میومد ک صدام میکردن
خواستم برم پایین ک در با شدت باز کن و داداشم دستمو گرفت و برد پایین
لیا: اینجا چخبره چی شده*ترسیده*
جیهوپ: نترس چیزی نیست فقط زمین لرزس
بابا: زود باشید بریم بیرون
خواستیم بریم بیرون ک یهو همه چیز شروع کرد ب ریزش و ریخت پایین
دست جیهوپ توی دستم بود و سفت گرفته بودمش ک با ریزش اوار رومون دستش از توی دستم در اومد
لیا: داداااااااااش*داد*
و دیگه چیزی نفهمیدم.........
نمیدونم چقدر گذشته بود ک زیر اوار مونده بودم وقتی چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود
سعی کردم تکون بخورم ک متوجه چیزی شدم ک گیر کرده ب رون پام با کشیدم خودم رو ب جلو کشیده شد ب پام و سوزش بدی رو توی پام احساس کردم بعد چند دقیقه تصمیم گرفتم ی راه پیدا کنم تا خودمو از این زیر دربیارم
سینه خیز رو ب جلو میرفتم و هر چی راهمو سد میکرد هل میدادم و راهمو باز میکردم
همین جور ک میرفتم جلو صدای گریه بچه ای رو شنیدم رفتم سمت صدا ی زن رو دیدم ک خودشو کرده بود سپر بچش
رفتم جلو صداش کردم
لیا: خانم؟ شما خوبید؟ خانم؟
خانمه: بچم لطفا بچمم با خودت ببر بیرون توروخدا بچمم با خودت ببر بیرون
لیا: باشه باشه بزارید ببینم از کجا میتونم راه بیرون رو پیدا کنم
رفتم جلو تر ک ی نوری رو دیدم با دیتم دسنگارو کنار زدمی راه کوچیک باز کردم از بیرون صدا میومد انگا اومده بودن برای کمک
دستمو رد کردم بیرون تا ببینن چند بار دستمو تکون دادم ک یکی از اون گفت
یارو: یکی اینجاست بیایید اینجا*داد*
اینو ک گفت سریع برگشتم عقب و
لیا: راه نجات پیدا کردم دیگه نجات پیدا میکنیم
خانمه: بیا بچمو با خودت ببر لطفا
بچشو گرفتم چسبوندمش ب شکمم و موقع بیرون رفتن اسیب نبینه
#درخاستی🎆
نظر یادتون نره❤
لرزش زمین هر لحظه بیشتر رو بیشتر میشد ک صدای داداشم و مامان بابام از داخل پذیرایی میومد ک صدام میکردن
خواستم برم پایین ک در با شدت باز کن و داداشم دستمو گرفت و برد پایین
لیا: اینجا چخبره چی شده*ترسیده*
جیهوپ: نترس چیزی نیست فقط زمین لرزس
بابا: زود باشید بریم بیرون
خواستیم بریم بیرون ک یهو همه چیز شروع کرد ب ریزش و ریخت پایین
دست جیهوپ توی دستم بود و سفت گرفته بودمش ک با ریزش اوار رومون دستش از توی دستم در اومد
لیا: داداااااااااش*داد*
و دیگه چیزی نفهمیدم.........
نمیدونم چقدر گذشته بود ک زیر اوار مونده بودم وقتی چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود
سعی کردم تکون بخورم ک متوجه چیزی شدم ک گیر کرده ب رون پام با کشیدم خودم رو ب جلو کشیده شد ب پام و سوزش بدی رو توی پام احساس کردم بعد چند دقیقه تصمیم گرفتم ی راه پیدا کنم تا خودمو از این زیر دربیارم
سینه خیز رو ب جلو میرفتم و هر چی راهمو سد میکرد هل میدادم و راهمو باز میکردم
همین جور ک میرفتم جلو صدای گریه بچه ای رو شنیدم رفتم سمت صدا ی زن رو دیدم ک خودشو کرده بود سپر بچش
رفتم جلو صداش کردم
لیا: خانم؟ شما خوبید؟ خانم؟
خانمه: بچم لطفا بچمم با خودت ببر بیرون توروخدا بچمم با خودت ببر بیرون
لیا: باشه باشه بزارید ببینم از کجا میتونم راه بیرون رو پیدا کنم
رفتم جلو تر ک ی نوری رو دیدم با دیتم دسنگارو کنار زدمی راه کوچیک باز کردم از بیرون صدا میومد انگا اومده بودن برای کمک
دستمو رد کردم بیرون تا ببینن چند بار دستمو تکون دادم ک یکی از اون گفت
یارو: یکی اینجاست بیایید اینجا*داد*
اینو ک گفت سریع برگشتم عقب و
لیا: راه نجات پیدا کردم دیگه نجات پیدا میکنیم
خانمه: بیا بچمو با خودت ببر لطفا
بچشو گرفتم چسبوندمش ب شکمم و موقع بیرون رفتن اسیب نبینه
#درخاستی🎆
نظر یادتون نره❤
۱۳.۹k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.