تک پارتی از میتسویا
تک پارتی از میتسویا
میتسویا بهت پیام داده که شب دیر میاد خونه تو بخواب .
ا.ت میره سر جاش دراز میکشه ولی نمی تونه بخوابه . از قفسه کنار تختش اسباب بازی مورد علاقش که یه خرس بالشی صورتی هست رو بر میداره و میخوابه .
میتسویا دوشب میاد خونه و اروم لباساش رو عوض میکنه . میاد که بخوابه میبینه تو خرس رو بغل کردی . عصبانی میشه خرس رو از بغلت اروم میکشه بیرون و چند دقیقه بعد با یه لبخند بزرگ بر می گرده . و تو رو خیلی محکم بغل میکنه و میخوابید . فرداش چون تعطیل بود دیر بیدار میشید .
تو پامیشی و میبینی میتسویامحکم بغلت کرده تو هم سرش رو به سینه ات فشار میدی و منتظر میمونی که میتسویا بیدار شه .
بعد اینکه میتسویا بیدار شد . تو رفتی دست و صورتت رو بشوری بعد از اینکه تو امدی بیرون میتسویا سریع رفت دشستشویی که اونم دست و صورتش رو بشوره .
تو رفتی تو پذیرایی که یه دفعه با خرس صورتی پاره پاره شده که پشم شیشه های توش هم بیرون ریخته شده مواجه شدی . نشستی اونجا و چون خیلی ناراحت بودی بلند بلند گریه کردی . اون عروسک برات خیلی ارزش داشت چون داداشت که چند سال پیش مرده بود بهت هدیه داده بود .
ا.ت همینجوری رو زمین نشسته بود و گریه میکرد که میتسویا از دستشویی اومد بیرون و حوله ای که باهاش دستاش رو پاک میکرد انداخت زمین و سمت ا.ت دوید . میتسویا : ا.ت چیشده ؟ گریه نکن . چرا گریه میکنی ؟
ا.ت : میتسویا ... چرا این عروسک رو ... هق هق ... به این روز انداختی ... هق هق ... این تنها یادگاری داداشم بود ...
میتسویا : ببخشید ا.ت ... برات درستش میکنم ... قول میدم ...
که ا.ت دوید سمت اتاق و درو پشت سرش محکم بست و صدای گریه هاش به ها رفت . میتسویا یه نگا به اتاق و یه نگا به خرس پاره پاره کرد . بعد خرس رو برداشت و به طرف اتاق خودش رفت .
چند دقیقه گذشت و ا.ت با صورت خیس و چشمای قرمز اومد نشست رو کاناپه بعد میتسویا هم اومد نشست کنارش و خودش رو به ا.ت چسبوند . ا.ت رفت رو مبل دیگه ای نشست و میتسویا هم همون کارشو تکرار کرد . اونقد ا.ت رفت از این مبل به اون مبل خسته شد و رفت روصندلی کنار پنجره بود و هیچی کنارش نبود نشست و به بیرون نگا کرد . مینسویا رفت و کنار صندلی زانو زد و سرش رو گذاشت رو رون پای ا.ت و دستای ا.ت رو بوسید و گفت ... ( قلبم سوراخ سوراخ شد از بس تیر خورد باید باند پیچی اش کنم 💘)
میتسویا : دیگه ببخشید مانکنم . ( مانکن؟واقعا میتسویا؟)
ا.ت : ...
میتسویا : به من نگا کن دیگه قول دادم واست درستش کنم کردم دیگه . بیا بریم نشونت بدم .
بعد ا.ت رو مثل یه پرنسس بلند کرد و تو بغلش گرفت .
( خدایا یه میتسویا واسه من بفرس لطفا ) ا.ت خانومم که از ناز کردن خوششون اومده بود میتسویا وقتی گذاشتش رو زمین و خرس دوخته شده رو بهش داد گرفتش و صورتش رو گرفت اون طرف .
میتسویا بهت پیام داده که شب دیر میاد خونه تو بخواب .
ا.ت میره سر جاش دراز میکشه ولی نمی تونه بخوابه . از قفسه کنار تختش اسباب بازی مورد علاقش که یه خرس بالشی صورتی هست رو بر میداره و میخوابه .
میتسویا دوشب میاد خونه و اروم لباساش رو عوض میکنه . میاد که بخوابه میبینه تو خرس رو بغل کردی . عصبانی میشه خرس رو از بغلت اروم میکشه بیرون و چند دقیقه بعد با یه لبخند بزرگ بر می گرده . و تو رو خیلی محکم بغل میکنه و میخوابید . فرداش چون تعطیل بود دیر بیدار میشید .
تو پامیشی و میبینی میتسویامحکم بغلت کرده تو هم سرش رو به سینه ات فشار میدی و منتظر میمونی که میتسویا بیدار شه .
بعد اینکه میتسویا بیدار شد . تو رفتی دست و صورتت رو بشوری بعد از اینکه تو امدی بیرون میتسویا سریع رفت دشستشویی که اونم دست و صورتش رو بشوره .
تو رفتی تو پذیرایی که یه دفعه با خرس صورتی پاره پاره شده که پشم شیشه های توش هم بیرون ریخته شده مواجه شدی . نشستی اونجا و چون خیلی ناراحت بودی بلند بلند گریه کردی . اون عروسک برات خیلی ارزش داشت چون داداشت که چند سال پیش مرده بود بهت هدیه داده بود .
ا.ت همینجوری رو زمین نشسته بود و گریه میکرد که میتسویا از دستشویی اومد بیرون و حوله ای که باهاش دستاش رو پاک میکرد انداخت زمین و سمت ا.ت دوید . میتسویا : ا.ت چیشده ؟ گریه نکن . چرا گریه میکنی ؟
ا.ت : میتسویا ... چرا این عروسک رو ... هق هق ... به این روز انداختی ... هق هق ... این تنها یادگاری داداشم بود ...
میتسویا : ببخشید ا.ت ... برات درستش میکنم ... قول میدم ...
که ا.ت دوید سمت اتاق و درو پشت سرش محکم بست و صدای گریه هاش به ها رفت . میتسویا یه نگا به اتاق و یه نگا به خرس پاره پاره کرد . بعد خرس رو برداشت و به طرف اتاق خودش رفت .
چند دقیقه گذشت و ا.ت با صورت خیس و چشمای قرمز اومد نشست رو کاناپه بعد میتسویا هم اومد نشست کنارش و خودش رو به ا.ت چسبوند . ا.ت رفت رو مبل دیگه ای نشست و میتسویا هم همون کارشو تکرار کرد . اونقد ا.ت رفت از این مبل به اون مبل خسته شد و رفت روصندلی کنار پنجره بود و هیچی کنارش نبود نشست و به بیرون نگا کرد . مینسویا رفت و کنار صندلی زانو زد و سرش رو گذاشت رو رون پای ا.ت و دستای ا.ت رو بوسید و گفت ... ( قلبم سوراخ سوراخ شد از بس تیر خورد باید باند پیچی اش کنم 💘)
میتسویا : دیگه ببخشید مانکنم . ( مانکن؟واقعا میتسویا؟)
ا.ت : ...
میتسویا : به من نگا کن دیگه قول دادم واست درستش کنم کردم دیگه . بیا بریم نشونت بدم .
بعد ا.ت رو مثل یه پرنسس بلند کرد و تو بغلش گرفت .
( خدایا یه میتسویا واسه من بفرس لطفا ) ا.ت خانومم که از ناز کردن خوششون اومده بود میتسویا وقتی گذاشتش رو زمین و خرس دوخته شده رو بهش داد گرفتش و صورتش رو گرفت اون طرف .
۳.۹k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.