من دوریاکی اونم
من دوریاکی اونم
پارت ششم
چند روز بعد
ویو مارنی ( مارنی اسم نویسنده یعنی خودم هست ) :
گوشی مایکی : زینگ زینگ ... زینگ زینگ
مایکی دید ا.ت هست زود جواب داد .
ا.ت : الوووو مایکی جون .
مایکی : سلام شکمو . چطوری ؟
ا.ت : سلام ممنون ... میگم مایکی امروز که کاری نداری ؟ میخوام با دوستام اشنات کنم . دو ساعت دیگه خونه من باش . ( یه دقیقه صب کن شاید مایکی کار دارع )
مایکی : باشه . پس میبینمت دوریاکیم . بای بای
ا.ت : بابای
دل مایکی : ای قربون بابای گفتنش بشم . من باید زود تر برسم مثلا دوست پسرشم . ارع شاید کاری داره باید بهش کمک کنم .
ویو به یه ساعت بعد خونه ا.ت
زنگ در : درینگ درینگ ... درینگ درینگ
ا.ت : کیه ؟
مایکی : منم باز کن .
ا.ت در رو باز کرد و رفت کنار تا مایکی بیاد تو .
مایکی همینجور به لباسا و بدن ا.ت خیره شده بود .
( لباسای ا.ت : یه نیم تنه با یه دامن کوتاه )
ا.ت سرخ شد . گفت ...
ا.ت : مایکی نمیای تو .
مایکی اومد تو و ا.ت پرید تو بغلش . مایکی هم بغلش کرد . تلویزیون روشن بود و یه قسمت کارتون پخش میشد . نشستن رو مبل و به تلویزیون نگا کردن بعد از یه پنج دقیقه ا.ت فهمید مایکی فقط به اون زل زده .
ا.ت : مایکی این برنامه رو دوست نداری ؟ بزنم یکی دیگه؟
مایکی : نه عالیه .
ا.ت : پس چرا به من زل زدی ؟
مایکی : وقتی یه دختر خوشگل اینجاست تلویزیون میخوام چیکار ؟
ا.ت : سرخ شدن صورت
مایکی : دوریاکی کوچولو من همیشه خوشگله . چه با لباس کوتاه چه با لباس بلند .
( ا.ت البالو گیلاس میشود ) . نگا میکنی اون طرف که مایکی نفهمه ولی مایکی سرخی گوشات رو میبینه و میفهمه خجالت کشیده . شکم لخت ا.ت رو بغل میکنه و پاش رو به پاهاش میچسبونه و میگه ...
مایکی : دوریاکی کوچولو من نباید اینقدر خجالتی باشه ... مثلا دوست پسرتم باید به من عادت کنه ... باید از این لباسا بیشتر بپوشه .
بعد صورت سرخ شده ا.ت رو سمت خودش برگردوند و لبات رو خیلی محکم بوسید و با زبون ا.ت بازی کرد .
پارت ششم
چند روز بعد
ویو مارنی ( مارنی اسم نویسنده یعنی خودم هست ) :
گوشی مایکی : زینگ زینگ ... زینگ زینگ
مایکی دید ا.ت هست زود جواب داد .
ا.ت : الوووو مایکی جون .
مایکی : سلام شکمو . چطوری ؟
ا.ت : سلام ممنون ... میگم مایکی امروز که کاری نداری ؟ میخوام با دوستام اشنات کنم . دو ساعت دیگه خونه من باش . ( یه دقیقه صب کن شاید مایکی کار دارع )
مایکی : باشه . پس میبینمت دوریاکیم . بای بای
ا.ت : بابای
دل مایکی : ای قربون بابای گفتنش بشم . من باید زود تر برسم مثلا دوست پسرشم . ارع شاید کاری داره باید بهش کمک کنم .
ویو به یه ساعت بعد خونه ا.ت
زنگ در : درینگ درینگ ... درینگ درینگ
ا.ت : کیه ؟
مایکی : منم باز کن .
ا.ت در رو باز کرد و رفت کنار تا مایکی بیاد تو .
مایکی همینجور به لباسا و بدن ا.ت خیره شده بود .
( لباسای ا.ت : یه نیم تنه با یه دامن کوتاه )
ا.ت سرخ شد . گفت ...
ا.ت : مایکی نمیای تو .
مایکی اومد تو و ا.ت پرید تو بغلش . مایکی هم بغلش کرد . تلویزیون روشن بود و یه قسمت کارتون پخش میشد . نشستن رو مبل و به تلویزیون نگا کردن بعد از یه پنج دقیقه ا.ت فهمید مایکی فقط به اون زل زده .
ا.ت : مایکی این برنامه رو دوست نداری ؟ بزنم یکی دیگه؟
مایکی : نه عالیه .
ا.ت : پس چرا به من زل زدی ؟
مایکی : وقتی یه دختر خوشگل اینجاست تلویزیون میخوام چیکار ؟
ا.ت : سرخ شدن صورت
مایکی : دوریاکی کوچولو من همیشه خوشگله . چه با لباس کوتاه چه با لباس بلند .
( ا.ت البالو گیلاس میشود ) . نگا میکنی اون طرف که مایکی نفهمه ولی مایکی سرخی گوشات رو میبینه و میفهمه خجالت کشیده . شکم لخت ا.ت رو بغل میکنه و پاش رو به پاهاش میچسبونه و میگه ...
مایکی : دوریاکی کوچولو من نباید اینقدر خجالتی باشه ... مثلا دوست پسرتم باید به من عادت کنه ... باید از این لباسا بیشتر بپوشه .
بعد صورت سرخ شده ا.ت رو سمت خودش برگردوند و لبات رو خیلی محکم بوسید و با زبون ا.ت بازی کرد .
۲.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.