✧خارج از ذهن من✧ «فصل اول»
محل جدید انتقام جویان پر از فعالیت بود. کارگران زیادی درحال جابه جا کردن تجهیزاتی پیشرفته به اطراف بودند. واندا، از پشت پنجره اتاق اش که مشرف به چمن اصلی بود، با چشمان گردویی اش آنها را دنبال می کرد. لبانش را در خطی نازک جمع کرده بود و در افکار اش شناور بود؛ همه آنها خوشحال به نظر می رسیدند. یا اگر خوشحال نبودند مصمم و با اراده به جلو حرکت می کردند، گویی دلیلی محکم، هر چند مهربان برای ادامه زندگی داشتند. واندا برای لحظه ای، روزنه ای نازک از حسادت را در عمیق ترین تار پود های قلب اش احساس کرد. چشمان اش را بست و به سرعت پشت اش را به پنجره کرد و نگاهی به اتاق اش انداخت. دیوار ها، با خاکستری ملایمی رنگ آمیزی شده بودند. تختی بزرگ با طراحی چشم نواز در موازات در قرار داشت. در گوشه سمت چپ اتاق، میز تحریری ظریف کاری شده وجود داشت، دیوار بالایی آن با قفسه هایی همسان تزئین شده بود. سمت راست اتاق، کماد دیواری ای بزرگ که برای پر شدن انتظار می کشید وجود داشت. در کنار آن، دری که به حمام منتحی می شد قرار گرفته بود. در واقع واندا شگفت زده شد وقتی فهمید حمام اتاق اش، از زمانی که در سلول اش داخل هایدرا با برادر اش بود بزرگ تر است. با یاد برادر اش، موجی ناگهانی از غم به سینه اش بر خورد کرد. برادر اش که جان اش را برای محفظت از خانه شان داده بود.خانه ای که دیگر وجود نداشت... ویژن با جعبه ای بزرگ وارد اتاق شد و لبخندی به او زد.«این آخریش بود» وقتی جعبه را پایین تخت گذاشت، لبخندی مهربان از سوی واندا دریافت کرد.«ممنونم ویژ، از اینجا به بعدش رو خودم می تونم» او به سمت جعبه حرکت کرد و شروع به باز کردن اش کرد «در واقع داشتم فکر می کردک توی چیدن اتاقت کمک ات کنم» ویژن با حالتی تقریباً مضطرب این را گفت. «ویژ، خودم به تنهایی از پسش بر میام، من خوبم»«آره میدونم، ولی من کار دیگه ای برای انجام ندارم و تنها گذاشتن تو تو این موقعیت نمی تونه ایده خوبی...» واندا لبخندی زد و حرف اش را قطع کرد «اگر دوست داری می تونی کمک کنی» ویژن سعی کرد مانند واندا به او لبخند بزند، اما بیشتر شبیه گریم بود. او هنوز در تلاش بود که چگونه حالت های "انسانی" را تقلید کند. واندا با اشاره به جعبه نسبتا بزرگ روی میز رو به ویژن کرد وگفت «می تونی کتاب ها رو برام در بیاری؟ تونی گفته همه درس هایی که برای دانشگاه نیاز دارم توی اونه» ویژن لبخندی زد و با قدم هایی بلند به سمت جعبه رفت.
.
.
نویسنده: این تازه اول داستانه، پس صبر داشته باشید چون قراره به جاهای ترسناکی کشیده بشه :-)
لطفاً با لایک هاتون بهم انرژی بدین 🤍
.
.
نویسنده: این تازه اول داستانه، پس صبر داشته باشید چون قراره به جاهای ترسناکی کشیده بشه :-)
لطفاً با لایک هاتون بهم انرژی بدین 🤍
۵.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.