رمان زخم عشق تو
رمـان زخٰم عشق تـو
پـارت هشت🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
باران آرام روی شیشه های پنجره اتاق یونا می کوبید. یک هفته از بهبودی اش می گذشت، اما ضعف هنوز در وجودش بود. ناگهان صدای در باز شدن را شنید.
جونگکوک وارد شد، با موهای خیس از باران و نگاهی که ترکیبی از خستگی و وسواس بود. در دستش یک فنجان چای داغ بود.
"بیا اینو بخور" گفت با صدایی غیرمعمول نرم. "برای آرامشت خوبه."
یونا فنجان را گرفت. دستانشان برای لحظه ای به هم برخورد کرد. تماس سرد انگشتان جونگکوک باعث لرزش خفیفی در وجودش شد.
"هنوز از من می ترسی؟" جونگکوک کنار تخت نشست.یونا به چای داغ خیره شد. "داری سعی می کنی مهربون به نظر برسی؟"
"نه. دارم سعی می کنم از دختر کوچولوم محافظت کنم." اما نگاهش چیز دیگری می گفت.باران شدیدتر شد. برق زد و برای لحظه ای اتاق را روشن کرد. یونا خودش را به طور غریزی به جونگکوک نزدیکتر کرد.جونگکوک دستش را بلند کرد، در هوا مکث کرد، و سپس به آرامی موهای یونا را پس زد. "همون شبی که پدر و مادرت مردن... بارون می اومد."
یونا نفسش در سینه حبس شد. "چرا الان اینو بهم می گی؟"
√چون می خوام بدوني که من اونجا بودم، اما...-صدایش برای لحظه ای قطع شد.- "دستور از من نبود.
+پس چرا کاری نکردی؟
چشمان جونگکوک تاریک شد."چون اون موقع یه پسر ترسوندۀ بیست ساله بودم. و وقتی تو رو دیدم، تنها چیزی که می خواستم این بود که ازت محافظت کنم."
ناگهان رعد شدیدی غرید. یونا ناخودآگاه خودش را به بازوی جونگکوک چسباند.
جونگکوک به این تماس پاسخ داد و او را به آغوش کشید. "می دونی خطرناک ترین چیز چیه؟" در گوشش زمزمه کرد. "اینکه من واقعاً بهت نیاز دارم. و هیچ چیزی ترسناک تر از این برای یه مرد مثل من نیست."
یونا در آغوشش ساکت بود. نفرت و کنجکاوی در وجودش درگیر بودند. دستش را روی سینه جونگکوک گذاشت، جایی که قلبش تند می زد.
"امشب می تونی همینجا بمونی" یونا پچپچ کرد. "فقط بخاطر طوفان."
جونگکوک لبخند تلخی زد. "داری از قاتلت درخواست محافظت می کنی."
"نه" یونا با نگاهی مستقیم به چشمانش گفت. "دارم از مردی درخواست می کنم که ادعا می کنه بهم نیاز داره."
و در آن شب بارانی، برای اولین بار، جونگکوک نه به عنوان یک زندانبان، بلکه به عنوان یک محافظ در کنار یونا خوابید. هر دو می دانستند که این آرامش موقتی است، اما همین لحظه کافی بود تا تعادل قدرت بین آنها را برای همیشه تغییر دهد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #جونگ_کوک
پـارت هشت🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
باران آرام روی شیشه های پنجره اتاق یونا می کوبید. یک هفته از بهبودی اش می گذشت، اما ضعف هنوز در وجودش بود. ناگهان صدای در باز شدن را شنید.
جونگکوک وارد شد، با موهای خیس از باران و نگاهی که ترکیبی از خستگی و وسواس بود. در دستش یک فنجان چای داغ بود.
"بیا اینو بخور" گفت با صدایی غیرمعمول نرم. "برای آرامشت خوبه."
یونا فنجان را گرفت. دستانشان برای لحظه ای به هم برخورد کرد. تماس سرد انگشتان جونگکوک باعث لرزش خفیفی در وجودش شد.
"هنوز از من می ترسی؟" جونگکوک کنار تخت نشست.یونا به چای داغ خیره شد. "داری سعی می کنی مهربون به نظر برسی؟"
"نه. دارم سعی می کنم از دختر کوچولوم محافظت کنم." اما نگاهش چیز دیگری می گفت.باران شدیدتر شد. برق زد و برای لحظه ای اتاق را روشن کرد. یونا خودش را به طور غریزی به جونگکوک نزدیکتر کرد.جونگکوک دستش را بلند کرد، در هوا مکث کرد، و سپس به آرامی موهای یونا را پس زد. "همون شبی که پدر و مادرت مردن... بارون می اومد."
یونا نفسش در سینه حبس شد. "چرا الان اینو بهم می گی؟"
√چون می خوام بدوني که من اونجا بودم، اما...-صدایش برای لحظه ای قطع شد.- "دستور از من نبود.
+پس چرا کاری نکردی؟
چشمان جونگکوک تاریک شد."چون اون موقع یه پسر ترسوندۀ بیست ساله بودم. و وقتی تو رو دیدم، تنها چیزی که می خواستم این بود که ازت محافظت کنم."
ناگهان رعد شدیدی غرید. یونا ناخودآگاه خودش را به بازوی جونگکوک چسباند.
جونگکوک به این تماس پاسخ داد و او را به آغوش کشید. "می دونی خطرناک ترین چیز چیه؟" در گوشش زمزمه کرد. "اینکه من واقعاً بهت نیاز دارم. و هیچ چیزی ترسناک تر از این برای یه مرد مثل من نیست."
یونا در آغوشش ساکت بود. نفرت و کنجکاوی در وجودش درگیر بودند. دستش را روی سینه جونگکوک گذاشت، جایی که قلبش تند می زد.
"امشب می تونی همینجا بمونی" یونا پچپچ کرد. "فقط بخاطر طوفان."
جونگکوک لبخند تلخی زد. "داری از قاتلت درخواست محافظت می کنی."
"نه" یونا با نگاهی مستقیم به چشمانش گفت. "دارم از مردی درخواست می کنم که ادعا می کنه بهم نیاز داره."
و در آن شب بارانی، برای اولین بار، جونگکوک نه به عنوان یک زندانبان، بلکه به عنوان یک محافظ در کنار یونا خوابید. هر دو می دانستند که این آرامش موقتی است، اما همین لحظه کافی بود تا تعادل قدرت بین آنها را برای همیشه تغییر دهد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #جونگ_کوک
- ۷.۱k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط