قبل از پنجاه سالگی ,
قبل از پنجاه سالگی ,
به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم ...
در یکی از شبهای کارناوال،
با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم ...
چنان چسبیده به هم میرقصیدیم ,
که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم
و گرمای نفس های شتابزده اش ,
مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد ...
در این حال خوش بودم که رعشه مرگ ,
برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم ...
پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید:
هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر،
بالاخره برای ابد خواهی مرد ...
زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟
گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم ...
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم ،
بلکه به لحظه شمردم ...
خاطره دلبرکان غمگین من
#گابریل_گارسیا_مارکز
به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم ...
در یکی از شبهای کارناوال،
با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم ...
چنان چسبیده به هم میرقصیدیم ,
که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم
و گرمای نفس های شتابزده اش ,
مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد ...
در این حال خوش بودم که رعشه مرگ ,
برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم ...
پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید:
هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر،
بالاخره برای ابد خواهی مرد ...
زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟
گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم ...
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم ،
بلکه به لحظه شمردم ...
خاطره دلبرکان غمگین من
#گابریل_گارسیا_مارکز
۴.۳k
۱۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.