لجباز جذاب131
لجباز_جذاب131
ات"
بعد از اینکه مامان و بابا کوک رفتن خونه من و کوک لباسامون رو جمع مبکردیم و وسایلای ضروری رو برمیداشتیم اماده میکردیم برای فردا...
+اوففف...
_من کارم تموم سد..
+بیا مال منم جنع کن خسته شدم..
_منم به اندازه تو خسته ام..
+باشه بابا تو بروو.. گوشی هم دیگه ندارم به خاطر لطف شما..
_فردا میگیرم برات..
+تموم شد.. هففف.. راحت شدم... به نظرت اینجا چجوری میشه؟
_نمیدونم.. مسئولش مامانه
+هووم.. باش.. بریم بخوابیم خیلی خسته تم..
_برو منم میام..
اجوما: شام حاضره..
+من که نمیخوام.. خیلی خسته ام..
_اوم..ببرشون اجوما خونتون.. ما از فردا نیستیم..
+اجوما باز برمیگردی؟
اجوما: نمیدونم..
_اره بر میگرده..
+پس شب بخیر..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روی تخت دراز کشیده بودم و به امروز فکر میکردم و اتفاقایه باحالش منو میخندوند.. امروز اخرین روزی بود که من برای چند از مدرسه دوباره دور شدم..
توی همین فکرا بودم و چشمام گرم شد و خوابیدم..
#صبح
ات"
نوری که از پنجره اتاق میومد بیدارم کرد و به کوک نگا کردم..
بالشت رو بغل کرده بود و لحاف روش بود..
+جونگ کوک پاشو.....
از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون..
یه نگاه به شکمم کردم و دوباره با کسلی رفتم و اماده شدم..
چند دیقه بعد...
+حاضرییی... نکنه هنوز خوابهه؟
رفتم توی اتاق دیدم همونجوری خوابیده و اصلا متوجه چیزی نشده..
+یاااا بلند شو دیگه..
_هوم؟
+پاشو میگم..
لحاف رو از روش کشیدم که دیدم لباس تنش نیست و هول هولکی کشیدم روش..
دوباره قلبم تند میزد... از اتاق رفتم بیرون..
+دیشب؟...... وااااای...
دیشب من که خوابیدم این چرا لباس نداشت؟
جونگ کوک با اون وضعش اومد از اتاق بیرونو با حالت خواب الود گف..
_چیشده؟ هووم...
روموکردم اون طرف و به طرف اشپز خونه میرفتم و جوابشو دادم..
+حاضرشو ددیگه..
_زود نیست؟
+نهه.. دیره
در یخچال رو باز کردم و با یخچال خالی مواجه شدم..
+این چرا هیچی نداره؟.... ای بابا..
دوباره درو بستم و اومدم بیرون..
+اخیش رفته..
دوباره جونگ کوک با همون وضع اومد بیرون.. اما شلوارک داشت..
_دیشب یادم رفت همه لباسام رو گذاشتم تو چمدون..
منم به بالا نگا میکردم و به روی خودم نمیاوردم..
+هوووم..
_حالا چیکار کنم؟
+برو یکی از توش بردار دیگه..
_حوصله ندارم..
+هب من الان باید چیکار کنم؟
رفت توی اتاق خواب...
منم رفتم رو مبل نشستم که با تیشرت دیشبی اومد نشست..
_چیکار کنیم؟
+نمیخوای حاضر شی؟ میخوای بری شرکت هاااا..
_اره اما دوست ندارم برم..
+منم دوست ندارم اما مجبوریم..
_بهم انرژی بده که برم حاصر شم..
+انرژی؟
_اوم.. لباتو..
+خخخخ
_اماده ای؟
که یهو صدای زنگ اومد..
+زنگ زدن شرمنده برو حاضر شو...
_شانس داری فقط..
رفت توی اتاق و منم رفتم سمت در و در رو باز کردم بابا کوک بود..
+سلام..
باباکوک: چطوری؟
+ممنون..
باباکوک: جونگ کوک کجاست؟
+توی اتاق داره حاضر میشه..
باباکوک: باشه برو تو ماشین منو کوک هم میریم شرکت..
+نه چیزه من باکوک میام خونه..
باباکوک: الان دیگه دیره تو با ماشین برو...
_بابا.. تو اینجایی؟
باباکوک: باید باهم بریم..
_خب منحاضرم..
+باشه پس من رفتم خداحافظ
_کجا؟
+با محافضاتون..
باباکوک: ات رو فرستادم بره من با تو میام..
_خب چرا؟ من که میبرمش..
باباکوک: الان تو ببریش یا اونا چه فرقی به حال شما دوتا داره؟
+ولش کن.. خداحافظ
_مواظب خودت باش..
توی ماشین نشستم و رفتم خونه..
ات"
بعد از اینکه مامان و بابا کوک رفتن خونه من و کوک لباسامون رو جمع مبکردیم و وسایلای ضروری رو برمیداشتیم اماده میکردیم برای فردا...
+اوففف...
_من کارم تموم سد..
+بیا مال منم جنع کن خسته شدم..
_منم به اندازه تو خسته ام..
+باشه بابا تو بروو.. گوشی هم دیگه ندارم به خاطر لطف شما..
_فردا میگیرم برات..
+تموم شد.. هففف.. راحت شدم... به نظرت اینجا چجوری میشه؟
_نمیدونم.. مسئولش مامانه
+هووم.. باش.. بریم بخوابیم خیلی خسته تم..
_برو منم میام..
اجوما: شام حاضره..
+من که نمیخوام.. خیلی خسته ام..
_اوم..ببرشون اجوما خونتون.. ما از فردا نیستیم..
+اجوما باز برمیگردی؟
اجوما: نمیدونم..
_اره بر میگرده..
+پس شب بخیر..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روی تخت دراز کشیده بودم و به امروز فکر میکردم و اتفاقایه باحالش منو میخندوند.. امروز اخرین روزی بود که من برای چند از مدرسه دوباره دور شدم..
توی همین فکرا بودم و چشمام گرم شد و خوابیدم..
#صبح
ات"
نوری که از پنجره اتاق میومد بیدارم کرد و به کوک نگا کردم..
بالشت رو بغل کرده بود و لحاف روش بود..
+جونگ کوک پاشو.....
از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون..
یه نگاه به شکمم کردم و دوباره با کسلی رفتم و اماده شدم..
چند دیقه بعد...
+حاضرییی... نکنه هنوز خوابهه؟
رفتم توی اتاق دیدم همونجوری خوابیده و اصلا متوجه چیزی نشده..
+یاااا بلند شو دیگه..
_هوم؟
+پاشو میگم..
لحاف رو از روش کشیدم که دیدم لباس تنش نیست و هول هولکی کشیدم روش..
دوباره قلبم تند میزد... از اتاق رفتم بیرون..
+دیشب؟...... وااااای...
دیشب من که خوابیدم این چرا لباس نداشت؟
جونگ کوک با اون وضعش اومد از اتاق بیرونو با حالت خواب الود گف..
_چیشده؟ هووم...
روموکردم اون طرف و به طرف اشپز خونه میرفتم و جوابشو دادم..
+حاضرشو ددیگه..
_زود نیست؟
+نهه.. دیره
در یخچال رو باز کردم و با یخچال خالی مواجه شدم..
+این چرا هیچی نداره؟.... ای بابا..
دوباره درو بستم و اومدم بیرون..
+اخیش رفته..
دوباره جونگ کوک با همون وضع اومد بیرون.. اما شلوارک داشت..
_دیشب یادم رفت همه لباسام رو گذاشتم تو چمدون..
منم به بالا نگا میکردم و به روی خودم نمیاوردم..
+هوووم..
_حالا چیکار کنم؟
+برو یکی از توش بردار دیگه..
_حوصله ندارم..
+هب من الان باید چیکار کنم؟
رفت توی اتاق خواب...
منم رفتم رو مبل نشستم که با تیشرت دیشبی اومد نشست..
_چیکار کنیم؟
+نمیخوای حاضر شی؟ میخوای بری شرکت هاااا..
_اره اما دوست ندارم برم..
+منم دوست ندارم اما مجبوریم..
_بهم انرژی بده که برم حاصر شم..
+انرژی؟
_اوم.. لباتو..
+خخخخ
_اماده ای؟
که یهو صدای زنگ اومد..
+زنگ زدن شرمنده برو حاضر شو...
_شانس داری فقط..
رفت توی اتاق و منم رفتم سمت در و در رو باز کردم بابا کوک بود..
+سلام..
باباکوک: چطوری؟
+ممنون..
باباکوک: جونگ کوک کجاست؟
+توی اتاق داره حاضر میشه..
باباکوک: باشه برو تو ماشین منو کوک هم میریم شرکت..
+نه چیزه من باکوک میام خونه..
باباکوک: الان دیگه دیره تو با ماشین برو...
_بابا.. تو اینجایی؟
باباکوک: باید باهم بریم..
_خب منحاضرم..
+باشه پس من رفتم خداحافظ
_کجا؟
+با محافضاتون..
باباکوک: ات رو فرستادم بره من با تو میام..
_خب چرا؟ من که میبرمش..
باباکوک: الان تو ببریش یا اونا چه فرقی به حال شما دوتا داره؟
+ولش کن.. خداحافظ
_مواظب خودت باش..
توی ماشین نشستم و رفتم خونه..
۱۰.۹k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.