زندگی نامعلوم

پارت بیست و سوم

از زبان دایون=یعنی داره بهم خیانت میکنه؟

دایون: چی......چی امکان نداره(گریه و متعجب) عوضی داری بهم خیانت میکنی اشغال من دوست داشتم من عاشقت بودم

جونگکوک: خب منم بودم اما الان نه جونگمی خیلی بهتر از تو هستش

با دستام به سینش مشت میزدم همه تو کافه به ما نگاه می‌کردن اما من برام مهم نبود

دایون: هق هق خیلی بدی هق هق (گریه شدید)

جونگکوک: دایون تمومش کن بسه(داد زد و دستای دایون رو توی یه دستش گرفت)

دایون: اشغال من بهت هق هق اعتماد هق هق داشتم هق هق چرا اینکارو کردی هق هق من این زندگی رو نمیخوام من این زندگی رو نمیخوام(اولش آروم آخرش جیغ زد)

جونگکوک: دایون دیگه داری حوصله سربر میشی خداحافظ

دست جونگمی رو گرفت و رفت داشتم میرفت بهم یه تنه هم زد افتادم انقدر پاهام شل بود که افتادم اون....اون لهم کردو رفت زیر پاهاش لهم کرد.....همینطور داشتم بی صدا گریه میکردم که یه دختری اومد سمتم

دختره: عزیزم حالت خوبه میخوای ببرمت بیمارستان(نگران)

دایون: نه..نه خوبم (با صدای گرفته برای جیغ هایی که زد)

دختره: باشه عزیزم پاشو برسونمت خونت

دایون: باشه

آروم دختره زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد و گذاشت تو ماشینش آدرس خونه رو بهش دادم توراه من همش گریه که دختره گفت

دختره :اسمم یونا هستش لی یونا تو چی؟

دایون: کیم دایون(با صدای گرفته)

یونا: راستش منم دوست پسرم بهم خیانت کرد(بغض)

دایون: پس درک میکنی؟(بغض)

یونا: اهوم من اولش شبیه تو بودم خیلی داغون تر میشی اما یه روز خودت رو پیدا میکنی همون آدم سابق میشی

دایون: امیدوارم

یونا: بیا شمارم هرموقع نیاز داشتی بهم زنگ بزن

دایون: اوه ممنون

یونا منو رسوند خونه و شمارشم بهم داد تا رفتم خونه تهیونگ گفت

تهیونگ: دایون حالت خوبه؟(نگران)

بینا هم انگار بود اومد جلو گفت

بینا: دایون خوبی؟(نگران)

دایون:میدونستین اره؟(بغض)

بینا و تهیونگ بهم نگاه کردن

دایون: وقتی من از رفیقم و داداشم ضربه خوردم از پسر مردم چه انتظاری میخوام داشته باشم (بغض

میخواستم برم تو اتاقم که تهیونگ گفت

تهیونگ: دایون.....

دایون: خفه شو خفشین دیگه نمیخوام ببینمتون برین بمیرین همه (جیغ و گریه)

رفتم تو اتاقم که تا رسیدم رو تخت شروع کردم به گریه

(سه ماه بعد)