زندگی نامعلوم
پارت بیست و دوم
(فردا)
از زبان دایون: صبح که چشمام رو باز کردم یاد قرارم افتادم دوباره سرم درد گرفته اون حالت تهوع بد سراغم اومد خیلی حالم بد بودش ...بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و لباس عوض کردم و رفتم پایین
دایون: صبح بخیر(بی حال)
م.د: وا دختر چرا اینجوری صبح بخیر میگی نگی آدم بیشتر سرحال میشه
دایون: مامان لطفا امروز گیر نده بهم حال ندارم
م.د: من چه گیری دادم ها؟ من چه گیری دادم الان؟
تهیونگ: مامان بس کن
دایون: راستی بابا کوش؟
م.د: اوه خانم هوش اومد بابات که دیشب جنابعالی ساعت 8خوابیدن اومد وسایلش رو جمع کرد و رفت یه سفر کاری البته انقدر هم بیهوش بودی نفهمیدی کی اومد کی رفت اومد سرت هم بوسید
تهیونگ: مامان(حرصی)
م.د: اه توهم هی مامان مامان
حوصله نداشتم حرف های مامانم رو گوش کنم پس بلند شدم رفتم تو اتاقم اما تا پام و گذاشتم تو اتاقم این سوال ها اومد تو ذهنم
چرا جونگکوک سرده؟ چرا بینا جونگکوک رو با تنفر نگاه میکنه؟ چرا تهیونگ انقدر داره منو برای هرچیزی آماده میکنه؟ چرا جونگکوک میخواد امروز ببینتم؟ چرا بینا تا من یه ذره پیشش درد و دل میکنم سریع گریه میکنه و منو بغل میکنه؟....خدایا چرا انقدر تو ذهنم چرا چرا هستش؟ دارم دیوونه میشم خدایا تموم کن این بازی رو ......تا خود ساعت 3 درگیر بودم اصلا حالم خوب نبود ساعت 3:۳۰ بلند شدم رفتم حموم و اومدم آرایش کردم و لباس پوشیدم و رفتم سوار ماشین شدم تا خود کافه صدبار بینا زنگ زدو خودم لبم رو خوردم رسیدم تا پیاده شدم و رفتم تو کافه با کسی که کنار جونگکوک بود رنگ و روم از بین رفت اما بازم به خودم هی نهیب زدم که نه نه مطمئنن خواهرشه اما چرا دستش دور کمر اون دختره رفتم جلوتر تا بهشون برسم انگار صدسال طول کشید
دایون: سس..لام(با لکنت)
جونگکوگ: سلام(سرد)
دایون: نمیخوای معرفی کنی؟
جونگکوک: آها جونگمی دوست دخترم
چشمام میسوخت سرم گیج میرفت بدنم لرزید مغزم درد میکرد لبم خوشک شد گلوم از لبم خوشک تر بود خیلی حالم بد بود مگه مگه من دوست دخترش نیستم یعنی داره بهم خیانت میکنه........
(فردا)
از زبان دایون: صبح که چشمام رو باز کردم یاد قرارم افتادم دوباره سرم درد گرفته اون حالت تهوع بد سراغم اومد خیلی حالم بد بودش ...بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و لباس عوض کردم و رفتم پایین
دایون: صبح بخیر(بی حال)
م.د: وا دختر چرا اینجوری صبح بخیر میگی نگی آدم بیشتر سرحال میشه
دایون: مامان لطفا امروز گیر نده بهم حال ندارم
م.د: من چه گیری دادم ها؟ من چه گیری دادم الان؟
تهیونگ: مامان بس کن
دایون: راستی بابا کوش؟
م.د: اوه خانم هوش اومد بابات که دیشب جنابعالی ساعت 8خوابیدن اومد وسایلش رو جمع کرد و رفت یه سفر کاری البته انقدر هم بیهوش بودی نفهمیدی کی اومد کی رفت اومد سرت هم بوسید
تهیونگ: مامان(حرصی)
م.د: اه توهم هی مامان مامان
حوصله نداشتم حرف های مامانم رو گوش کنم پس بلند شدم رفتم تو اتاقم اما تا پام و گذاشتم تو اتاقم این سوال ها اومد تو ذهنم
چرا جونگکوک سرده؟ چرا بینا جونگکوک رو با تنفر نگاه میکنه؟ چرا تهیونگ انقدر داره منو برای هرچیزی آماده میکنه؟ چرا جونگکوک میخواد امروز ببینتم؟ چرا بینا تا من یه ذره پیشش درد و دل میکنم سریع گریه میکنه و منو بغل میکنه؟....خدایا چرا انقدر تو ذهنم چرا چرا هستش؟ دارم دیوونه میشم خدایا تموم کن این بازی رو ......تا خود ساعت 3 درگیر بودم اصلا حالم خوب نبود ساعت 3:۳۰ بلند شدم رفتم حموم و اومدم آرایش کردم و لباس پوشیدم و رفتم سوار ماشین شدم تا خود کافه صدبار بینا زنگ زدو خودم لبم رو خوردم رسیدم تا پیاده شدم و رفتم تو کافه با کسی که کنار جونگکوک بود رنگ و روم از بین رفت اما بازم به خودم هی نهیب زدم که نه نه مطمئنن خواهرشه اما چرا دستش دور کمر اون دختره رفتم جلوتر تا بهشون برسم انگار صدسال طول کشید
دایون: سس..لام(با لکنت)
جونگکوگ: سلام(سرد)
دایون: نمیخوای معرفی کنی؟
جونگکوک: آها جونگمی دوست دخترم
چشمام میسوخت سرم گیج میرفت بدنم لرزید مغزم درد میکرد لبم خوشک شد گلوم از لبم خوشک تر بود خیلی حالم بد بود مگه مگه من دوست دخترش نیستم یعنی داره بهم خیانت میکنه........
- ۸.۸k
- ۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط