کوک کن ساعت خویش

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

کوک کن ساعتِ خویش !

که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب

کوک کن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند

کوک کن ساعتِ خویش !

که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش !

که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست

و سحر نزدیک است


دیدگاه ها (۶)

حفظ کن فاصله را تا به تو عادت نکنمبه زن توی غزلهات حسادت نکن...

‌ツ

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است...

تا تو را داشته باشم، به خدا رو زده ام سرمه بر چشم سیه، شانه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط