بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،

اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود،

می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست،

از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،

گره می خورد،

می پیچد به هم ،

گره گره می شود،

بعد باید صبوری کنی،

گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود،

کورتر می شود،

یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،

باید سر و ته کلاف را برید،

یک گره ی ظریف کوچک زد،

بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،

محو کرد،

یک جوری که معلوم نشود،

یادت باشد،

گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،

همان کینه های چند ساله،

باید یک جایی تمامش کرد،

سر و تهش را برید،

زندگی به بندی بند است به نام

"حرمت "

که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است.....


زنده یاد سیمین بهبهانی


دیدگاه ها (۵)

کوک کن ساعتِ خویش !اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر ...

حفظ کن فاصله را تا به تو عادت نکنمبه زن توی غزلهات حسادت نکن...

تا تو را داشته باشم، به خدا رو زده ام سرمه بر چشم سیه، شانه ...

مـــــــے نویســــــــــم بــــــــه نــــام عشــــــ

black flower(p,292)

حواستان باشد !اینجا خیلی زود ، دیر می شود !جایی که همه چیز ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط