رز مشکی من
رز مشکی من
part 12
ویو ا.ت: یهو دیدم لیسا اشک هاش توی چشماش برق میزنه و قیافش جوری نیس که انگار همه چی خوبه...کلاهی که به لباسش وصل بود روی سرش بود و چشم هاش حس بدی به آدم می داد.
ا.ت:چت شده؟بیا تو.
لیسا:حالت خوبه؟کسی که نیومد اینجا؟
ا.ت: تو انگار حالت بده،مس گچ سفید شدی،نه کسی نیومده،واسه چی؟
لیسا:(اومد تو و کلاهش رو از سرش در اورد)
دیگه...دیگه هیچ وقت تنهایی بیرون نرو،فهمیدی؟(داد زد)
ا.ت: یا..چته سر من خالی می کنی عصبانی بودنتو،چرا باید جایی نرم...مگه اونقد بزرگ نشدم که روی پای خودم وایسم!
لیسا:خفه شو (داد زد دوباره) عین بز به من نگاه نکن،فقط دیگه از این خونه ی لعنتی نیا بیرون،اگه هم رفتی...باید حداقل چند نفر باهات باشن.
ا.ت: چرا صدات رو برام بلند می کنی؟ خب بگو چی شده،چقد غر می زنی.
لیسا: لطفا،لطفا فقط کاری که میگم رو انجام بده.
ویو ی ا.ت: چشماش و حالت صورتش داشت میگفت که الان میزنه زیر گریه ولی حرفاش اصلا همچین منظوری نداشت.
ا.ت: ب..ب...باشه،نمی رم بیرون.
لیسا:معذرت میخوام عصبانی شدم،فقط نگرانتم...
ا.ت: خب...چرا بهم نمیگی....
لیسا: به وقتش بت میگم.(رفت)
ا.ت: چرا همه همهچیز رو ازم مخفی می کنن(نیشخند)
رزی:چی شده باز؟
ا.ت: هیچی..
رزی:ا.ت امروز با هنک برو پیاده روی خیلی وقته نرقته،منم امروز نمی تونم ببرمش.
ا.ت: خب..من...من.امروز کلاس...کلاس...عام..
گیتار دارم...آره....نمیتونم برم.
رزی:کلاس گیتار؟ولی لی اینو نگفت...برنامت یه چیز دیگه بود...
ا.ت:تغییر کرد،آره...بش گفتم خودم بهتون می گم...
رزی:عاها...
بچه ها نشد بیشتر بنویسم،بای❤💗
part 12
ویو ا.ت: یهو دیدم لیسا اشک هاش توی چشماش برق میزنه و قیافش جوری نیس که انگار همه چی خوبه...کلاهی که به لباسش وصل بود روی سرش بود و چشم هاش حس بدی به آدم می داد.
ا.ت:چت شده؟بیا تو.
لیسا:حالت خوبه؟کسی که نیومد اینجا؟
ا.ت: تو انگار حالت بده،مس گچ سفید شدی،نه کسی نیومده،واسه چی؟
لیسا:(اومد تو و کلاهش رو از سرش در اورد)
دیگه...دیگه هیچ وقت تنهایی بیرون نرو،فهمیدی؟(داد زد)
ا.ت: یا..چته سر من خالی می کنی عصبانی بودنتو،چرا باید جایی نرم...مگه اونقد بزرگ نشدم که روی پای خودم وایسم!
لیسا:خفه شو (داد زد دوباره) عین بز به من نگاه نکن،فقط دیگه از این خونه ی لعنتی نیا بیرون،اگه هم رفتی...باید حداقل چند نفر باهات باشن.
ا.ت: چرا صدات رو برام بلند می کنی؟ خب بگو چی شده،چقد غر می زنی.
لیسا: لطفا،لطفا فقط کاری که میگم رو انجام بده.
ویو ی ا.ت: چشماش و حالت صورتش داشت میگفت که الان میزنه زیر گریه ولی حرفاش اصلا همچین منظوری نداشت.
ا.ت: ب..ب...باشه،نمی رم بیرون.
لیسا:معذرت میخوام عصبانی شدم،فقط نگرانتم...
ا.ت: خب...چرا بهم نمیگی....
لیسا: به وقتش بت میگم.(رفت)
ا.ت: چرا همه همهچیز رو ازم مخفی می کنن(نیشخند)
رزی:چی شده باز؟
ا.ت: هیچی..
رزی:ا.ت امروز با هنک برو پیاده روی خیلی وقته نرقته،منم امروز نمی تونم ببرمش.
ا.ت: خب..من...من.امروز کلاس...کلاس...عام..
گیتار دارم...آره....نمیتونم برم.
رزی:کلاس گیتار؟ولی لی اینو نگفت...برنامت یه چیز دیگه بود...
ا.ت:تغییر کرد،آره...بش گفتم خودم بهتون می گم...
رزی:عاها...
بچه ها نشد بیشتر بنویسم،بای❤💗
۵.۲k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.