پارت۷۸ آخرین تکه قلبم نویسنده: izeinabii
#پارت۷۸ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده: #izeinabii
آهو :
داد زدم :
_صبر کن دیووونه من دیگه طاقت ندارم.
خندید و گفت:
_پس از الان خودتو باخته بدون.
_نه سیا جداً حال ندارم دیگه.
با بدجنسی به راهش ادامه داد تازه وسطای کوه بودیم.
لعنتی..
نفسی تازه کردم . بطری آب رو سر کشیدم و صداش کردم.
_وایس تا بهت برسم.
نشست روی تخته سنگی و گفت:
_درسته توی موتور سواری همیشه برنده ای اما توی کوهنوردی حریف من نمیشی آهو خانوم!
تند تند راه رفتم و نشستم کنارش.
دستای یخ زدم و به نوک دماغش چسبوندم.
_یخ زدم میفهمی؟
سرشو تکون داد و گفت:
_برا اینه میگم تند تر بیا، یکم جلو تر عدسی میفروشن..عدسی داغ!
دستامو محکم زدم بهم و گفتم:
_ایول اوس کریم .. کریمتو شکر!
خواستم بیوفتم جلو تر ازش که ساعدم و گرفت.
نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
با صورتی که بی حسی ازش موج میزد گفت:
_نه
آروم دستش رفت پایین تر ساعدم و دستاشو قفل دستام کرد:
_حالا بریم.
لبخندی زدم . با قدم های نسبتا تند ادامه دادیم.
رو به سیا گفتم:
_باورم نمیشه توی پاییزبرف بیاد .
_رشت بیشتر بارون میاد ولی اینجا بیشتر برف ..
_اولین بارمه شایدم نباشه میدونی .. توی زندگیم به این چیزایی که میدونم و اطلاع دارم اعتماد ندارم دیگه چون خیلی وقته زندگی یه بازی و معماعه برام سیا .
_حالی که تو داری رو ندارم ولی میفهمم چه حسی داری انگار خودمم درگیر این معمای تو شدم .
_اگه نمیشدی به نفعت بود.
اخم کرد و گفت:
_زیاد که حرف میزنی عصبیم میکنی.
ریز خندیدم.
با دیدن پیرزنی که قابلمه و ظرف و پیکنیک کوچیکی کنارش بود،چشمام برق زد سرمو برگردوندم و رو به سیاوش گفتم:
_بریم عدسی بخوریم.
لبخندی زد و گفت:
_باشه بریم.
دست کرد توی جیبش .
تا خواستم به پیرزنه بگم صدام کرد:
_آهو کیف پولمو جا گذاشتم.
استرس گرفتم ولی سعی کردم آروم باشم:
_طوری نیست صبر کن ببینم من پول همراهم نیست؟
جیب اولی و دومی که خبری نبود . دست کردم جیب شلوارم. خالی خالی. .. تنها چیزی که پبدا کردم کلید و هنذفری و گوشی و فندک یادگاری که همیشه همرامه!
رنگ از رخم پرید. نمیتونستم ازین عدسی که به امیدش این راهو اومده بودم بالا بگذرم!
برگشتم و نا امید به سیا زل زدم.
_فک کنم باید بی خیالش شیم.
اونم ناراحت بود ولی میدونستم غرورشم لکه دارشده که باعث نا امیدی من شده!
مردا موجودات عجیبی اند .. طاقت ناراحتی معشوقه هاشونو ندارن.. غرورشون لبخندای یارشونه!
لبخندی زدم و نا امید خواستم به راهمون ادامه بدم که ..
آهو :
داد زدم :
_صبر کن دیووونه من دیگه طاقت ندارم.
خندید و گفت:
_پس از الان خودتو باخته بدون.
_نه سیا جداً حال ندارم دیگه.
با بدجنسی به راهش ادامه داد تازه وسطای کوه بودیم.
لعنتی..
نفسی تازه کردم . بطری آب رو سر کشیدم و صداش کردم.
_وایس تا بهت برسم.
نشست روی تخته سنگی و گفت:
_درسته توی موتور سواری همیشه برنده ای اما توی کوهنوردی حریف من نمیشی آهو خانوم!
تند تند راه رفتم و نشستم کنارش.
دستای یخ زدم و به نوک دماغش چسبوندم.
_یخ زدم میفهمی؟
سرشو تکون داد و گفت:
_برا اینه میگم تند تر بیا، یکم جلو تر عدسی میفروشن..عدسی داغ!
دستامو محکم زدم بهم و گفتم:
_ایول اوس کریم .. کریمتو شکر!
خواستم بیوفتم جلو تر ازش که ساعدم و گرفت.
نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
با صورتی که بی حسی ازش موج میزد گفت:
_نه
آروم دستش رفت پایین تر ساعدم و دستاشو قفل دستام کرد:
_حالا بریم.
لبخندی زدم . با قدم های نسبتا تند ادامه دادیم.
رو به سیا گفتم:
_باورم نمیشه توی پاییزبرف بیاد .
_رشت بیشتر بارون میاد ولی اینجا بیشتر برف ..
_اولین بارمه شایدم نباشه میدونی .. توی زندگیم به این چیزایی که میدونم و اطلاع دارم اعتماد ندارم دیگه چون خیلی وقته زندگی یه بازی و معماعه برام سیا .
_حالی که تو داری رو ندارم ولی میفهمم چه حسی داری انگار خودمم درگیر این معمای تو شدم .
_اگه نمیشدی به نفعت بود.
اخم کرد و گفت:
_زیاد که حرف میزنی عصبیم میکنی.
ریز خندیدم.
با دیدن پیرزنی که قابلمه و ظرف و پیکنیک کوچیکی کنارش بود،چشمام برق زد سرمو برگردوندم و رو به سیاوش گفتم:
_بریم عدسی بخوریم.
لبخندی زد و گفت:
_باشه بریم.
دست کرد توی جیبش .
تا خواستم به پیرزنه بگم صدام کرد:
_آهو کیف پولمو جا گذاشتم.
استرس گرفتم ولی سعی کردم آروم باشم:
_طوری نیست صبر کن ببینم من پول همراهم نیست؟
جیب اولی و دومی که خبری نبود . دست کردم جیب شلوارم. خالی خالی. .. تنها چیزی که پبدا کردم کلید و هنذفری و گوشی و فندک یادگاری که همیشه همرامه!
رنگ از رخم پرید. نمیتونستم ازین عدسی که به امیدش این راهو اومده بودم بالا بگذرم!
برگشتم و نا امید به سیا زل زدم.
_فک کنم باید بی خیالش شیم.
اونم ناراحت بود ولی میدونستم غرورشم لکه دارشده که باعث نا امیدی من شده!
مردا موجودات عجیبی اند .. طاقت ناراحتی معشوقه هاشونو ندارن.. غرورشون لبخندای یارشونه!
لبخندی زدم و نا امید خواستم به راهمون ادامه بدم که ..
۹.۴k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.