پارت

#پارت244


کیفمو رو شونه م انداختم. رو به منشی گفتم:
سلام خانوم...

سرشو بلند کرد : سلام عزیزم، بفرمایید ؟!

مهسا : برای ثبت نام اومدم...
لبخندی زد و از تو کشو یه فرم بیرون اورد و سمتم گرفت :
بیا عزیزم اینو پر کن بعد از واریز مبلغ بیا بهت بگم چیکار کنی!

برگه رو از دستش گرفتم : باشه گلم فعلا...

فرم تو کیفم گذاشتم از اموزشگاه بیرون اومدم ، دستمو جلو یه تاکسی تکون دادم و سوار ماشین شدم...

چند روزی بود که خبری از آرش و کیوان نبود انگار رفته بودند مسافرت راستش دلتنگ آرش بودم خیلی هم تنگش بودم

دوست داشتم زودتر برگرده بیینمش... نمیدونم چزا اینجوری شدم ولی حس میکنم برام مهمه خیلی هم مهم ولی چه میشه کرد ...

موهایی که از زیر روسری معلوم شده بود رو کنار زدم بیخیال نگاهمو به مردم دوختم.... با نم نم بارون که به شیشه میخورد لبخندی نشست رو لبم

لب زدم : ببار بارون!

با شروع بارون مردم به تکاپو اقتادن، شیشه ماشین رو پایین دادم. دستمو بیرون بودم

وقتی بارون به دستم میخورد حس خوبی بهم دست میداد و لبریز میشدم از لذت...

با ایستادن ماشین کرایه رو حساب کردم پیاده شدم رفتم سمت کوچه مون همین که خواستم وارد کوچه شم

به شدت خوردم به کسی سرمو بلند کردم با دیدن حامد دو قدم عقب رفتم...

سرتا پام بر اثر بارون خیس شده بود نگاهی بهم انداخت لب زد :

مهسا ...
دیدگاه ها (۲)

#پارت245پوزخندی زدم و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت...

#پارت246اونم در حال بررسی من بود با اخم گفتم: منو فراموش کن ...

#پارت243(مهسا)مامان : مهسا چته که از صبح بپر بپر میکنی ؟!محک...

Part ¹²⁶ا.ت ویو:بعد از ¹⁷ ساعت پرواز طولانی بلاخره به آلمان ...

هـ؋ـت وارث🍷Part31بیخیال دیدنشون شدم و سمت اتاقم رفتم .خسته ب...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط