یه اتفاق....

چند روز پیش که تنها نشسته بودم تو حیاط و گریه میکردم و با خدا حرف میزدم و میگفتم...
میگن که وقتی زبون نتونه درد رو توصیف کنه چشم هم به کمکش میاد و گریه می‌کنه ولی ناراحتی من از نیومدن طلا انقدر زیاده که حتی چشمم هم نمیتونه توصیف کنه😫
همینطوری حرف میزدم که یهو آسمون صدام رو شنید و گریش گرفت...😭
دیدگاه ها (۱)

#حقیقت

پس از سالها😐

دسته گل دیگری از انجمن😐

بهترین عضو انجمن من🤣

My angel (part2)

جیمین فیک زندگی پارت ۹۵#

پارت ۵۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط