پارت۴۵
#پارت۴۵
استاد گفت:باشه مشکلی نیست
بعداز کلاس با نسیم و مریم رفتیم بیرون که مریم گفت من دیگه باید برم
گفتم:باش عزیزم کمک خواستی به خودم بگو
بایه لبخند تشکر کرد و رفت ، نسیم هم گفت :امرروز میخوایم با بچه ها بریم فلافل چرکولکی
باخوشحالی گفتم:من که پایم خیلی وقته نرفتیم
بایه لبخند خداحافظی کردم و یه زنگ به امیر زدم که بعداز چندتا بوق برداشت و گفت:جاانم خانومم
من:امیر کجایی من تو حیاط دانشگاه منتظرتم
امیر:باش الان میام عزیزم
خداخافظی کردم و روی نیمکت ها نشستم ، یاد اولین روز دانشگاه افتادم ، خودم و نسیم مثل منگولا که تازه به دانشگاه رسیدن اطراف رو نگا میکردیم و جایی رو بلد نبودیم
ته دلم خندیدم که با صدای یه پسر که گفت: خانوم کوچولو به چی میخندی
باعصبانیت برگشتم و گفتم:به توچه
و راهمو کج کردم که دنبالم راه افتاد و گفت:اخی حرص نخور جوش میزنی
که باصدای امیر که گفت:الان بهت نشون میدم کی حرص میخوره و یه مشت زد به پسره که اونم زد تو صورت امیر ، امیرم محکم زد تو صورتش که پسره از ترس ترس فرار کرد
گفتم:امیر زشته اینجا دانشگاس
امیر:اهه پس خوشت اومده که پسره بهت تیکه انداخته نه؟؟؟
گفتم:نه داشتم حرص میخوردم تو چرا اینقد دیر اومدی
امیر:میخواستی تا دیر تر بیام
ترجیح دادم چیزی بهش نگم فعلا غیرتی شده بود این اقا
سوار ماشین شدیم که گفت:راستی خونه خریدم نظرت چیه بریم و نشونت بدم
بایه لبخند گفتم:فکر خوبیه
حدود دوساعت بعد رسیدیم
اوه اوه عجب خونه ی باکلاسی بود
گفتم:خوشمان امد عجب سلیقه ای
امیر بایه لبخند گفت:قابل خانومم رو نداره
رفتیم توی خونه ، ۴تااتاق خواب داشت با نمایی دوبلکس ، که پذیرایی نسبتا بزرگی داشت و یه راهرو کوچیک میخورد و به در اتاق مشترک من و امیر وصل میشد ،یه حال بزرگ داشت که اشپزخونه هم روبه روش بود ، اشپزخونه هم خیلی خوشگل بود نمای سقفش بنفش و سفید بود
وقتی کل خونه رو گشتیم باخستگی گفتم:امیر بریم دیگه من خیلی خوابم میاد خسته شدم
امیر:وایسا الان پیتزا سفارش میدم بعداز ظهر میریم خونه
باشه ای گفتم و گوشیم رو از تو کیف برداشتم و یه زنگ به مامانم زدم و گفتم:سلام مامان
گفت:سلام دخترم کجایی انگار دیر کردی
گفتم:اخ ببخشید ، امیرمنو اورده خونه ای که قراره توش زندگی کنیم الانم میخوایم ناهار بخوریم بعدازظهر میام
باشه ای گفت و قطع کرد
پیتزاها رسید ، گذاشتمش رو میز و همراه امیر مشغول به خوردن شدیم
استاد گفت:باشه مشکلی نیست
بعداز کلاس با نسیم و مریم رفتیم بیرون که مریم گفت من دیگه باید برم
گفتم:باش عزیزم کمک خواستی به خودم بگو
بایه لبخند تشکر کرد و رفت ، نسیم هم گفت :امرروز میخوایم با بچه ها بریم فلافل چرکولکی
باخوشحالی گفتم:من که پایم خیلی وقته نرفتیم
بایه لبخند خداحافظی کردم و یه زنگ به امیر زدم که بعداز چندتا بوق برداشت و گفت:جاانم خانومم
من:امیر کجایی من تو حیاط دانشگاه منتظرتم
امیر:باش الان میام عزیزم
خداخافظی کردم و روی نیمکت ها نشستم ، یاد اولین روز دانشگاه افتادم ، خودم و نسیم مثل منگولا که تازه به دانشگاه رسیدن اطراف رو نگا میکردیم و جایی رو بلد نبودیم
ته دلم خندیدم که با صدای یه پسر که گفت: خانوم کوچولو به چی میخندی
باعصبانیت برگشتم و گفتم:به توچه
و راهمو کج کردم که دنبالم راه افتاد و گفت:اخی حرص نخور جوش میزنی
که باصدای امیر که گفت:الان بهت نشون میدم کی حرص میخوره و یه مشت زد به پسره که اونم زد تو صورت امیر ، امیرم محکم زد تو صورتش که پسره از ترس ترس فرار کرد
گفتم:امیر زشته اینجا دانشگاس
امیر:اهه پس خوشت اومده که پسره بهت تیکه انداخته نه؟؟؟
گفتم:نه داشتم حرص میخوردم تو چرا اینقد دیر اومدی
امیر:میخواستی تا دیر تر بیام
ترجیح دادم چیزی بهش نگم فعلا غیرتی شده بود این اقا
سوار ماشین شدیم که گفت:راستی خونه خریدم نظرت چیه بریم و نشونت بدم
بایه لبخند گفتم:فکر خوبیه
حدود دوساعت بعد رسیدیم
اوه اوه عجب خونه ی باکلاسی بود
گفتم:خوشمان امد عجب سلیقه ای
امیر بایه لبخند گفت:قابل خانومم رو نداره
رفتیم توی خونه ، ۴تااتاق خواب داشت با نمایی دوبلکس ، که پذیرایی نسبتا بزرگی داشت و یه راهرو کوچیک میخورد و به در اتاق مشترک من و امیر وصل میشد ،یه حال بزرگ داشت که اشپزخونه هم روبه روش بود ، اشپزخونه هم خیلی خوشگل بود نمای سقفش بنفش و سفید بود
وقتی کل خونه رو گشتیم باخستگی گفتم:امیر بریم دیگه من خیلی خوابم میاد خسته شدم
امیر:وایسا الان پیتزا سفارش میدم بعداز ظهر میریم خونه
باشه ای گفتم و گوشیم رو از تو کیف برداشتم و یه زنگ به مامانم زدم و گفتم:سلام مامان
گفت:سلام دخترم کجایی انگار دیر کردی
گفتم:اخ ببخشید ، امیرمنو اورده خونه ای که قراره توش زندگی کنیم الانم میخوایم ناهار بخوریم بعدازظهر میام
باشه ای گفت و قطع کرد
پیتزاها رسید ، گذاشتمش رو میز و همراه امیر مشغول به خوردن شدیم
۲.۶k
۱۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.