جونگ کوک : تصمیم گرفته بودی تا روزی که میخواد بره تمام وقتت رو با اون بگذرونی، پس خونه اون موندی . روی کاناپه دراز کشیده بودی و خاطراتت رو با اون مرور میکردی، روز اولی که دیدیش ، قرار هاتون، قهر هاتون، اشتی هاتون، خنده هات که باعثش اون بود و گریه هات که اون بندشون میاورد. این افکار باعث شدن چشمات پر بشن اما لبخند بزنی:) متوجه نشدی کی گونه هات تر شدن که لبات بوسیده شدن. نگاهش کردی که لبخند قشنگی زد و گفت : میدونم دلیل این حس ازاردهنده چیه، بیبی! چون خودم هم دارم تجربه اش میکنم. پایین کاناپه کنارت نشست. دستت رو توی دستش گرفت و روی انگشتات رو بوسید و قفل دستش کرد . ادامه داد: باید صبور باشیم! این مدت تموم میشه و من برمیگردم و اون وقت تو رو برای همیشه مال خودم میکنم. اشکات رو پاک کردی و معترض گفتی: یاااااا کوکی مگه الانش هم مال تو نیستم؟ خندید و گفت : چرا ولی میدونی منظورم چیه. با خنده بغلش کردی و اروم به سینه اش کوبیدی و گفتی : بی ادب! در جواب خندید و موهات رو بوسید.
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.