درخواستی

دوپارتی

ا/ت ۱۶ ساله بود و این یعنی وقتی قهر می‌ کرد، دنیا باید می ‌ایستاد. انتظارش برای یک کالای معمولی نبود؛ او مدت ‌ها بود در انتظار نسخه ‌ی محدود آلبوم گروه محبوبش به نام «صدای تابستان» بود که فقط در فروشگاه‌ های خاصی پیدا می‌ شد و جیمین، برادرش، که برای یک کار مهم به مرکز شهر رفته بود، قول داده بود آن را برایش پیدا کند.

وقتی ساعت هفت عصر جیمین وارد خانه شد، ا/ت در اتاق نشیمن مشغول درس خواندن روی کاناپه بود. چشم ‌هایش از روی کتاب بلند نشد، اما گوش ‌هایش تیزتر از همیشه کار می ‌کردند.

جیمین کیفش را روی زمین انداخت و با خستگی گفت: «ا/ت! من اومدم خونه، چرا حتی سلام نمی‌ کنی؟»

«سلام.» ا/ت بدون تغییر در تُن صدایش، یک کلمه ‌ی بی ‌روح را از لابه‌ لای دندان‌ هایش بیرون کشید. نگاهش همچنان به کتاب بود.

جیمین که لحن سرد خواهرش را حس کرد، اخم کرد و نزدیک ‌تر آمد. «می‌ دونم چرا قیافه‌ ات اینجوریه.»

او یک پاکت کوچک درآورد. «بالاخره اون بیسکوئیت ‌های شکلاتی جدید رو پیدا کردم که می‌ خواستی. بیا بگیر.»

ا/ت کتاب را با صدایی کوتاه و تیز روی میز کوبید. سرش را بالا آورد و مستقیم به چشم ‌های جیمین خیره شد. در چشمانش هیچ عصبانیتی نبود، فقط یک ناامیدی بزرگ و سنگین.

«ممنونم. ولی بیسکوئیت، آلبوم صدای تابستان نیست.»

جیمین نشست و دست ‌هایش را مالش داد. «ا/ت، گوش کن. من چهار تا فروشگاه رو زیر و رو کردم، قسم می ‌خورم.همه‌ می ‌گفتن باید آنلاین سفارش بدی.»

«و تو هم سفارش ندادی؟» ا/ت با صدایی بی ‌نهایت آرام پرسید که بار کنایه در آن موج می ‌زد.

«اونا فقط ارسال عادی داشتن و تو می ‌خواستی زودتر داشته باشیش. فکر کردم شاید اگه صبر کنیم...»

«نه.» ا/ت حرفش را قطع کرد. «تو فراموش کردی. همین. اگر مهم بود، یادت می ‌موند.»

این ضربه، محکم و دقیق بود. جیمین احساس کرد حرف ا/ت بیش از حد تلخ است. «ا/ت! من تمام روز مشغول بودم. چطور می ‌تونی بگی مهم نبوده؟»

«خیلی ساده. اگر واقعاً می‌ خواستی خوشحالم کنی، یک راهی پیدا می ‌کردی. تو فقط یک وظیفه رو از سرت باز کردی و وقتی دیدی سخته، راحت تسلیم شدی.» ا/ت کوله ‌پشتی ‌اش را برداشت. «من می ‌رم تو اتاقم درس بخونم. مزاحم نشو.»

ا/ت به اتاقش رفت و در را آرام، اما محکم بست. این قهر، با جیغ و داد همراه نبود. این قهر، با حذف برادرش از زندگی ‌اش همراه بود.

وقتی جیمین او را برای شام صدا زد، ا/ت در را نیمه ‌باز کرد و گفت: «من سیرم. ممنون.» در حالی که تمام شکمش از گرسنگی درد می ‌کرد.





ادامه دارد.......
دیدگاه ها (۲)

درخواستی

تکپارتی

هیچوقت....

خیلی خیلی نازنننن

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

نامجون: تو این کتابه نوشته وقتی با پرنسس ازدواج کردی شب اول ...

ویو ا،ت صبح از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم کارای لازم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط