تک پارتی *کوکی*
تک پارتی *کوکی*
«درخواستی»
•••••••••••••••••••••••••••••
°هیکارو ویو°
بلاخره بد از چند روز جونگ کوک رو راضی کردم تا برای تولد یکی از دوستای مشترکمون ک فرداعه بریم ک من لباس بگیرم..لباس پوشیدم و رفتم پایین و کوک رو دیدم ک ب ماشین تکیه داده و منتظر منه..
هیکارو:اهم
کوک:چ عجب خانم تشریف آوردننن
هیکارو:عههه زهر ماررر خببب
کوک:باشه باشه حرص نخور بشین بریم(خنده)
هیکارو:ایششش
رفتن نشستم و راه افتادیم سمت مرکز خریدی ک همیشه میرفتیم..
کوک:خب..الان ک داریم میریم حق نداری لباس باز بگیریااا..بگم از الاانن
هیکارو:خیله خب بابا باشه ده بار گفتی دیگه
کوک:ده بار گفتم ک اصن گوش نمیدی
هیکارو:میدمممم
کوک:ببینیم و تعریف کنیم
ی دستش رو فرمون بود و ی دستش روی رو.ن پام و فش.ار میداد..بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم رفتیم داخل
همینجوری داشتیم میچرخیدم و مغازه هارو نگاه میکردیم ک یهو ی لباسی چِشَمو گرفت..سریع ب جونگ کوک گفتم
هیکارو:کوکی اون لباس و نگا کنننن
کوک:هیکارو بهت تو ماشینم گفتم لباس باز حق نداری بگیری اینم بازه پس نه بیا بریم
هیکارو:بابا گیر نده دیگه بریم حالا پرو کنم
کوک:نه
هیکارو:کوکی جونممم
کوک:بهت گفتم نه
هیکارو:کوکی(کیوت)
کوک:عایششششش خیله خب ولی فقد چون دوسش داریااا..نمیزارم بخریش
هیکارو:باشه کوکی مرسییی
رفتیم تو مغازه ک چندتا پسر تو مغازه بودن..از همون اول با چشاشون داشتم غورتم میدادن مرتیکه های***عیشششش
ب فروشنده گفتیم و اون لباس و بهم داد و منم رفتم تو اتاق پرو تا بپوشمش..
لباس و پوشیدم و برای اینکه کوک ببینه درو باز کردم ک از شانس عنم همون پسرا روبروی اتاق پرو بودن و سر تا پام و ی دل سیر دید زدن ک جونگ کوک فهمید
کوک:عوضی ب چی نگا میکنییی(داد،عصبی)
کوک ب سمتشون حمله ور شد و شروع کرد مشت زدن..منم سریع در اتاق پرو و بستم و هول هولی لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون تا کوک و ازشون جدا کنم..
هیکارو:کوک ولشون کن بسهههه
هیکارو:کوک بسه ولش کنننننننن
هیکارو:کوک بس کنننننن(بغض)
تا صدای بغض دارمو شنید ولشون کرد..برگشت و با چشای قرمز بهم نگا کرد..سریع دستمو گرفت بردم بیرون..در ماشین و باز کرد و هلم داد داخل..خودشم نشست و دستشو رو فرمون گذاشت و فرمون و فشار میداد..
«درخواستی»
•••••••••••••••••••••••••••••
°هیکارو ویو°
بلاخره بد از چند روز جونگ کوک رو راضی کردم تا برای تولد یکی از دوستای مشترکمون ک فرداعه بریم ک من لباس بگیرم..لباس پوشیدم و رفتم پایین و کوک رو دیدم ک ب ماشین تکیه داده و منتظر منه..
هیکارو:اهم
کوک:چ عجب خانم تشریف آوردننن
هیکارو:عههه زهر ماررر خببب
کوک:باشه باشه حرص نخور بشین بریم(خنده)
هیکارو:ایششش
رفتن نشستم و راه افتادیم سمت مرکز خریدی ک همیشه میرفتیم..
کوک:خب..الان ک داریم میریم حق نداری لباس باز بگیریااا..بگم از الاانن
هیکارو:خیله خب بابا باشه ده بار گفتی دیگه
کوک:ده بار گفتم ک اصن گوش نمیدی
هیکارو:میدمممم
کوک:ببینیم و تعریف کنیم
ی دستش رو فرمون بود و ی دستش روی رو.ن پام و فش.ار میداد..بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم رفتیم داخل
همینجوری داشتیم میچرخیدم و مغازه هارو نگاه میکردیم ک یهو ی لباسی چِشَمو گرفت..سریع ب جونگ کوک گفتم
هیکارو:کوکی اون لباس و نگا کنننن
کوک:هیکارو بهت تو ماشینم گفتم لباس باز حق نداری بگیری اینم بازه پس نه بیا بریم
هیکارو:بابا گیر نده دیگه بریم حالا پرو کنم
کوک:نه
هیکارو:کوکی جونممم
کوک:بهت گفتم نه
هیکارو:کوکی(کیوت)
کوک:عایششششش خیله خب ولی فقد چون دوسش داریااا..نمیزارم بخریش
هیکارو:باشه کوکی مرسییی
رفتیم تو مغازه ک چندتا پسر تو مغازه بودن..از همون اول با چشاشون داشتم غورتم میدادن مرتیکه های***عیشششش
ب فروشنده گفتیم و اون لباس و بهم داد و منم رفتم تو اتاق پرو تا بپوشمش..
لباس و پوشیدم و برای اینکه کوک ببینه درو باز کردم ک از شانس عنم همون پسرا روبروی اتاق پرو بودن و سر تا پام و ی دل سیر دید زدن ک جونگ کوک فهمید
کوک:عوضی ب چی نگا میکنییی(داد،عصبی)
کوک ب سمتشون حمله ور شد و شروع کرد مشت زدن..منم سریع در اتاق پرو و بستم و هول هولی لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون تا کوک و ازشون جدا کنم..
هیکارو:کوک ولشون کن بسهههه
هیکارو:کوک بسه ولش کنننننننن
هیکارو:کوک بس کنننننن(بغض)
تا صدای بغض دارمو شنید ولشون کرد..برگشت و با چشای قرمز بهم نگا کرد..سریع دستمو گرفت بردم بیرون..در ماشین و باز کرد و هلم داد داخل..خودشم نشست و دستشو رو فرمون گذاشت و فرمون و فشار میداد..
۳.۳k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.