در آن لحظات چشمم به " کلیسا" افتاد و اشک هایم سرازیر شد،
در آن لحظات چشمم به " کلیسا" افتاد و اشکهایم سرازیر شد،
اما فرصت گریه کردن نبود!
حاج دست نشان
چیزهایی گفت اما متوجه احوال من شد. بسته لباسی به احمدرضا سپرد و ما را به سوی تانکرهای آب برای استحمام راهنمایی کرد!
احمد کمک کرد تا لباسهای غواصی را از خود جدا کنم!
رفتار احمدرضا، برخورد حاج دست نشان، شاید برادرانه اما برایم دردناک بود!
حالت بدی به آدم دست می داد!
چیزی شبیه برخورد جامعه با داغداران بر سر مزار عزیزشان بود!!
بغض رهایم نمی کرد!
هزار سخن ناگفته با بچه ها داشتم
می خواستم از بچه ها سراغ بگیرم !
از آنچه گذشت درد دل کنم!
و بار سنگین دل را خالی کنم!
اما گوشهایم ناتوان،
روحم خسته،
جسمم ضعیف و پردرد!
گرسنه ،
پژمرده از بی خوابی ،
اما چیزی که از همه بیشتر نیاز داشتم، ساعتی یا دقایقی "گریه" بود !!
تو گویی تمام خانواده و هست و نیستم را در برابر چشمانم کشتهاند!
با آب نسبتا گرمی بدنم را می شستم و یکایک از زخم ها و جراحت های سطحی ام آگاه میشدم !
تقریبا تمام کف پاها و تمام دست ها جای نیش "سیم خادار" بود!
بسوی ساختمان روبروی مسجد آمدم، علی رنجبر را دیدم ، احوال هر دوی ما منقلب شد !
خنده دیگر در ضمیر ما مرده بود!
علی با تکه کلام معروفش (کوسه) مرا در آغوش گرفت!
اکبر شیرین آمد ....!
احمدرضا هم بود!
کمی زنده شدم!
چیزی برای خوردن آوردند، نمی دانم چه بود... نمی دانم خوردم یا نه!
خسته ی خسته !
موقع خواب و استراحت بود!
اما فرصت گریه کردن نبود!
حاج دست نشان
چیزهایی گفت اما متوجه احوال من شد. بسته لباسی به احمدرضا سپرد و ما را به سوی تانکرهای آب برای استحمام راهنمایی کرد!
احمد کمک کرد تا لباسهای غواصی را از خود جدا کنم!
رفتار احمدرضا، برخورد حاج دست نشان، شاید برادرانه اما برایم دردناک بود!
حالت بدی به آدم دست می داد!
چیزی شبیه برخورد جامعه با داغداران بر سر مزار عزیزشان بود!!
بغض رهایم نمی کرد!
هزار سخن ناگفته با بچه ها داشتم
می خواستم از بچه ها سراغ بگیرم !
از آنچه گذشت درد دل کنم!
و بار سنگین دل را خالی کنم!
اما گوشهایم ناتوان،
روحم خسته،
جسمم ضعیف و پردرد!
گرسنه ،
پژمرده از بی خوابی ،
اما چیزی که از همه بیشتر نیاز داشتم، ساعتی یا دقایقی "گریه" بود !!
تو گویی تمام خانواده و هست و نیستم را در برابر چشمانم کشتهاند!
با آب نسبتا گرمی بدنم را می شستم و یکایک از زخم ها و جراحت های سطحی ام آگاه میشدم !
تقریبا تمام کف پاها و تمام دست ها جای نیش "سیم خادار" بود!
بسوی ساختمان روبروی مسجد آمدم، علی رنجبر را دیدم ، احوال هر دوی ما منقلب شد !
خنده دیگر در ضمیر ما مرده بود!
علی با تکه کلام معروفش (کوسه) مرا در آغوش گرفت!
اکبر شیرین آمد ....!
احمدرضا هم بود!
کمی زنده شدم!
چیزی برای خوردن آوردند، نمی دانم چه بود... نمی دانم خوردم یا نه!
خسته ی خسته !
موقع خواب و استراحت بود!
۴۸.۵k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.