حس مبهم(پارت پانزدهم)...
حس مبهم(پارت پانزدهم)...
توی ماشین هردو سکوت کرده بودن و حرفی نمیزدن...
شیومین دلش میخواس اوضاع همینجور بمونه ولی بعداز چند دقیقه موبایل سهون زنگ خورد...
سهون به اسم مخاطب نگا کرد کای بود ...لبخند شیطانی زد و جواب داد: سلام عشقم چه عجب بالاخره زنگ زدی...
کای:سهونااا عشقت دیگه کیه؟!
سهون: ای جونم...حالت چطوره؟!
کای:من خوبم ولی مثه اینکه تو خوب نیستی:/
سهون:مگه میشه صدای عشقمو بشنوم و خوب نباشم...
کای:سهون چی زدی داری چرت و پرت میگی!!!
سهون:منم دوست دارم...
کای:یاااا،، باید باهات حرف بزنم
سهون:الان نمیشه گلم بعدش هم به شیو که با تعجب بهش زل زده بود نگا کرد و ادامه داد:اوووم قول میدم امشب بیام پیشت مواظب خودت باش کوچولوی من...بای
شیومین با شنیدن حرفای عاشقونه سهون احساس پوچی کرد...حالش به اندازه ای بد شد که ازش خواست اون ماشین گرون قیمت رو نگه داره...
سهون:هی!!!! چت شد؟!
شیو:......
سهون:باتو ام؟!
اشک تو چشماش حلقه زده بود ..سرش و انداخت پایین نمیخواست متوجه حالش بشه...
سهون:به من نگا کن..
شیو:....
سهون سرشیو رو بالا گرفت ، همون موقع بود که اشکاش سرازیر شد...
سهون با خونسردی پرسید:چرا گریه میکنی؟!
شیومین:من ...من...
سهون:توچی؟!
شیومین: یه احمقم...در ماشین و باز کرد و پیاده شد...
سهون خیلی زود رفت دنبالش دستشُ کشید، وچون شیو وزنش از سهون کمتر بود فورا تو بغلش افتاد سهون میتونست به وضوح ضربان قلبی که باشدت به سینه شیومین میکوبید رو حس کنه...
شیومین تو بغل سهون خفه گریه میکرد ...بعد از چن لحظه سهون دوباره شروع به پرسیدن سوالایی کرد که جواب دادن به اونا برای شیومین خیلی سخت بود...
سهون:منظورت چی بود؟!
آه،منظورت از اینکه گفتی من یه احمقم چی بود؟!اوووف ینی چرا اینو گفتی؟؟؟؟
فین فینی کرد و گفت:نمیدونم...
سهون:هااا؟!
شیو:من واقعا نمیدونم چی بگم..
سهون:چرا گریه کردی؟؟
شیو:دلم گرفته بود:)
سهون:الان خوبی؟!
شیو:اره:)
سهون:خب پس بهتره بریم...
شیو:مزاحمت نمیشم..خودم میرم
سهون:اوه جدااا؟! بااااشه (-_-)
شیو:هی!!!ناراحت شدی؟!
سهون پوکرنگا کرد و هیچی نگفت
شیومین دلش میخواست بره بوسش کنه ،بهش بگه که منظوری نداشته ولی خب میترسید برای همینم فقط به گفتن جمله کوتاهی واسه قانع کردن سهون اکتفا کرد...
سهون:خیلی خوب مراقب خودت باش...هرچند که نمیتونی از خودت مراقبت کنی...
شیومین خنده ای کرد..بعداز خدافظی یه تاکسی گرفت و رفت...
با رفتن شیومین،سهون حسابی تو فکر فرو رفت ... بعداز لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود دهنش فقط برای گفتن یک جمله باز شد: اون خیلی خواستنیه...زبونشو روی لبش کشید...ودوباره لبخند زد...
.....
سوهو:بک هیون بک هیون کجایی؟
بک:اینجام هیونگ تو اتاق کارت
سوهو:..اونجا چکار میکنی؟؟!
بک:خب حوصله ام سر رفته بود اینجا هم که به اندازه کافی بهم ریخته و سرگرم کننده:)
سوهو:و بهونه خوبی واسه کنجاوی تو...
بک:یااا ینی منظورت این که من فوضولم؟!
سوهو:ههه..نخیر من گفتم کنجکاو نگفتم فوضول که...
بک لپاشو باد کرد: ایش قهرم باهات
سوهو نتونست طاقت بیاره انقدر از قیافه کیوت بک خوشش اومد که پرید بغلش کرد...
بک هیون رو به خودش فشرد...دوست دارم بکهیون...دلم میخواد هرچه زودتر اوضاع خوب بشه و تو همیشه سالم باشی..
بکهیون:منم خیلی دوست دارم هیونگ...نمیدونم محبت هایی که در حقم کردی و چجوری جبران کنم
سوهو لبخندی زد:خب حالا بگو ببینم اشنایی با اون دوتا پسر خوشتیپ چطور بود؟!
بک:خیلی خوووب بود:)))
سوهو:خوشحالم که ازشون خوشت اومده میتونی رو کمک اونا حساب کنی ..
بکهیون: حتماااا..
سوهو:فردا بریم پیش چن...
بک:فردا؟!
سوهو:اره دیگه بهتره هرچی زودتر همه چیزو به یاد بیاری
بک: ب..باشه
سوهو:خوبه..
...
کای:سهون اومدی؟!
سهون:اره
کای:چرا اونارو پشت تلفن میگفتی
سهون:کدومارو؟!
کای: یااا..خودتو به اون راه نزن دیگه...
سهون: هیچی قصد داشتم...حسودی کردن یه نفرو ببینم...
کای: اوووف تو واقعا ادم بدجنسی هستی اوه سهون
سهون: هه.. میدونم
کای:خب حالا نمیخوایم بریم دنبال بکهیون؟!
سهون:کریس از طریق لوهان و من از طریق شیومین
کای:پس من چی؟!
سهون: توهم بامنی دیگه...
کای:باشه...
کای:سهون؟!
سهون:هوم؟!
کای:ت..تو از اون پسره خوشت میاد؟!
سهون نگاهشو به چشمای اروم کای دوخت...با لحن کثیفی گفت:اگه منظورت اون سنجاب کوچولوی خواستنی باید بگم اون سرگرمی خوبی میشه برام...
کای:هی!!!تو با اینکارت اونو خرد میکنی ..اون مثه هرزه های خیابونی که باهاشون بازی میکنی نیس...
سهون:چیه نکنه توهم...
کای:حرف چرت نزن من هیچوقت گ/ی بازی نکردم...
سهون پوزخندی از سر عصبانیت زد....از روی مبل بلند شد و به سمت کای رفت ...
توی ماشین هردو سکوت کرده بودن و حرفی نمیزدن...
شیومین دلش میخواس اوضاع همینجور بمونه ولی بعداز چند دقیقه موبایل سهون زنگ خورد...
سهون به اسم مخاطب نگا کرد کای بود ...لبخند شیطانی زد و جواب داد: سلام عشقم چه عجب بالاخره زنگ زدی...
کای:سهونااا عشقت دیگه کیه؟!
سهون: ای جونم...حالت چطوره؟!
کای:من خوبم ولی مثه اینکه تو خوب نیستی:/
سهون:مگه میشه صدای عشقمو بشنوم و خوب نباشم...
کای:سهون چی زدی داری چرت و پرت میگی!!!
سهون:منم دوست دارم...
کای:یاااا،، باید باهات حرف بزنم
سهون:الان نمیشه گلم بعدش هم به شیو که با تعجب بهش زل زده بود نگا کرد و ادامه داد:اوووم قول میدم امشب بیام پیشت مواظب خودت باش کوچولوی من...بای
شیومین با شنیدن حرفای عاشقونه سهون احساس پوچی کرد...حالش به اندازه ای بد شد که ازش خواست اون ماشین گرون قیمت رو نگه داره...
سهون:هی!!!! چت شد؟!
شیو:......
سهون:باتو ام؟!
اشک تو چشماش حلقه زده بود ..سرش و انداخت پایین نمیخواست متوجه حالش بشه...
سهون:به من نگا کن..
شیو:....
سهون سرشیو رو بالا گرفت ، همون موقع بود که اشکاش سرازیر شد...
سهون با خونسردی پرسید:چرا گریه میکنی؟!
شیومین:من ...من...
سهون:توچی؟!
شیومین: یه احمقم...در ماشین و باز کرد و پیاده شد...
سهون خیلی زود رفت دنبالش دستشُ کشید، وچون شیو وزنش از سهون کمتر بود فورا تو بغلش افتاد سهون میتونست به وضوح ضربان قلبی که باشدت به سینه شیومین میکوبید رو حس کنه...
شیومین تو بغل سهون خفه گریه میکرد ...بعد از چن لحظه سهون دوباره شروع به پرسیدن سوالایی کرد که جواب دادن به اونا برای شیومین خیلی سخت بود...
سهون:منظورت چی بود؟!
آه،منظورت از اینکه گفتی من یه احمقم چی بود؟!اوووف ینی چرا اینو گفتی؟؟؟؟
فین فینی کرد و گفت:نمیدونم...
سهون:هااا؟!
شیو:من واقعا نمیدونم چی بگم..
سهون:چرا گریه کردی؟؟
شیو:دلم گرفته بود:)
سهون:الان خوبی؟!
شیو:اره:)
سهون:خب پس بهتره بریم...
شیو:مزاحمت نمیشم..خودم میرم
سهون:اوه جدااا؟! بااااشه (-_-)
شیو:هی!!!ناراحت شدی؟!
سهون پوکرنگا کرد و هیچی نگفت
شیومین دلش میخواست بره بوسش کنه ،بهش بگه که منظوری نداشته ولی خب میترسید برای همینم فقط به گفتن جمله کوتاهی واسه قانع کردن سهون اکتفا کرد...
سهون:خیلی خوب مراقب خودت باش...هرچند که نمیتونی از خودت مراقبت کنی...
شیومین خنده ای کرد..بعداز خدافظی یه تاکسی گرفت و رفت...
با رفتن شیومین،سهون حسابی تو فکر فرو رفت ... بعداز لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود دهنش فقط برای گفتن یک جمله باز شد: اون خیلی خواستنیه...زبونشو روی لبش کشید...ودوباره لبخند زد...
.....
سوهو:بک هیون بک هیون کجایی؟
بک:اینجام هیونگ تو اتاق کارت
سوهو:..اونجا چکار میکنی؟؟!
بک:خب حوصله ام سر رفته بود اینجا هم که به اندازه کافی بهم ریخته و سرگرم کننده:)
سوهو:و بهونه خوبی واسه کنجاوی تو...
بک:یااا ینی منظورت این که من فوضولم؟!
سوهو:ههه..نخیر من گفتم کنجکاو نگفتم فوضول که...
بک لپاشو باد کرد: ایش قهرم باهات
سوهو نتونست طاقت بیاره انقدر از قیافه کیوت بک خوشش اومد که پرید بغلش کرد...
بک هیون رو به خودش فشرد...دوست دارم بکهیون...دلم میخواد هرچه زودتر اوضاع خوب بشه و تو همیشه سالم باشی..
بکهیون:منم خیلی دوست دارم هیونگ...نمیدونم محبت هایی که در حقم کردی و چجوری جبران کنم
سوهو لبخندی زد:خب حالا بگو ببینم اشنایی با اون دوتا پسر خوشتیپ چطور بود؟!
بک:خیلی خوووب بود:)))
سوهو:خوشحالم که ازشون خوشت اومده میتونی رو کمک اونا حساب کنی ..
بکهیون: حتماااا..
سوهو:فردا بریم پیش چن...
بک:فردا؟!
سوهو:اره دیگه بهتره هرچی زودتر همه چیزو به یاد بیاری
بک: ب..باشه
سوهو:خوبه..
...
کای:سهون اومدی؟!
سهون:اره
کای:چرا اونارو پشت تلفن میگفتی
سهون:کدومارو؟!
کای: یااا..خودتو به اون راه نزن دیگه...
سهون: هیچی قصد داشتم...حسودی کردن یه نفرو ببینم...
کای: اوووف تو واقعا ادم بدجنسی هستی اوه سهون
سهون: هه.. میدونم
کای:خب حالا نمیخوایم بریم دنبال بکهیون؟!
سهون:کریس از طریق لوهان و من از طریق شیومین
کای:پس من چی؟!
سهون: توهم بامنی دیگه...
کای:باشه...
کای:سهون؟!
سهون:هوم؟!
کای:ت..تو از اون پسره خوشت میاد؟!
سهون نگاهشو به چشمای اروم کای دوخت...با لحن کثیفی گفت:اگه منظورت اون سنجاب کوچولوی خواستنی باید بگم اون سرگرمی خوبی میشه برام...
کای:هی!!!تو با اینکارت اونو خرد میکنی ..اون مثه هرزه های خیابونی که باهاشون بازی میکنی نیس...
سهون:چیه نکنه توهم...
کای:حرف چرت نزن من هیچوقت گ/ی بازی نکردم...
سهون پوزخندی از سر عصبانیت زد....از روی مبل بلند شد و به سمت کای رفت ...
۱۸.۳k
۱۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.