حس مبهم(پارت چهاردهم) بعداز مدت ها پارت جدید رو گذاشتم. ت
حس مبهم(پارت چهاردهم) بعداز مدت ها پارت جدید رو گذاشتم._تاعو:اوووف دفعه دیگه که اومدم ینجا حتما میبرمت بیرون بک..
بک:اوه باشه....من بی صبرانه منتظرم...
بکهیون شیطون به نظر میرسید ولی غم بزرگی تو چشمای زیباش پنهان شده بود...
...
اون توی ذهنش سوالای زیادی داشت ولی خب نمیدونست چطوری بپرسه که بکهیون ناراحت نشه.
_چانیول:بابت رفتارم معذرت میخوام بک..
_بک:اشکال نداره تقصیر من بود
_تاعو:خب دیگه بهتره ما بریم سوهو هیونگ الان میاد..
_بک:چرا برای ناهار نمی مونید؟!
_تاعو:نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشیم....
چانیول حرف تاعو رو تایید کرد و بعد از خدافظی با بکهیون رفتند...
بکهیون از پیدا کردن دوتا دوست خوب خوشحال بود،نمیدونست چجوری باید محبت های ادمای خوبی که اطرافش بودن رو جبران کنه...
...
توی خیابون های شلوغ سئول قدم میزد...
تموم مدت به سهون فکر میکرد....
حتی وقتی خودش و مقابل اون میدید دچار حقارت میشد...
وضع مالی چندان خوبی نداشتن و با کمک دوستش تا همین جا هم پیش اومده بود...اگه دی او نبود واقعا نمیدونست کجا باید بره یا از کی کمک بخواد...
دستاش و تو جیبش کرد ...
هوا تقریبا سرد شده بود...
به خودش اومد دید داره بارون میاد ...با عجله رفت سمت کافی شاپی که اون نزدیکی بود ...
جلوی موهااش کمی خیس شده بود و اون چهره بانمک،کیوت تر از همیشه به نظر میرسید ...
روی یکی از صندلی ها نشست...
اخماش تو هم بود زیر لب غرغر میکرد که چرا یدفعه بارون اومده و اون مجبور شده با این وضع بیاد توی این کافی شاپ...
.....
قهوه اش رو مزه مزه کرد ...
نگاهشو از بیرون گرفت و به طرف میزها چرخوند، که یهو دید چند میز اون طرف تر شیو با اخم نشسته..
اصلا باورش نمیشد امروز شیومین رو ببینه .... خودش هم از لبخند عمیقی که زد تعجب کرد...با قدم های شمرده به میز نزدیک شد
_سهون:سلام،تنهایی؟! مزاحم نمیخوای؟!
_شیو:نه نمیخوام...لطفا برو چون من امروز اعصاب ندارم...
_سهونخنده ای کرد:اوه اوه چه بی اعصاب...ولی من که کاریت ندارم فقط میخواستم بشینم یخورده نگات کنم...
شیومین احساس کرد این صدارو قبلا شنیده برای همین سرشو بالا اورد و با سهون چشم تو چشم شد..
نمیدونست چقدر زمان گذشت که سهون دستش و جلوی صورتش تکون داد:هی !!!! پسررر!!! کجااایی؟!
شیومین اب دهنشو قورت داد و با تپش قلب شدید از جا بلند شد..
_سهون:کجا داری میری؟! بارون که هنوز بند نیومده!!!
_شیومین با لکنت گفت: م..من... ب..باید ب..برمم..
سهون یکی از ابرو هاش و بالا انداخت،با نیشخند گفت:کجا کوچــولــو؟!
شیومین که از لحن صحبت کردن، سهون سرخ شده بود ...بریده بریده گفت:ب..اید ب..رم خ..ونه چ...ون ک...ار دارم..
_سهون:خب بزار بارون بند بیاد باهم میریم ادمی نیستم که زیاد امرونهی کنم ولی زمانی که به کسی چیزی میگم باید گوش کنه...
_شیو:یعنی من مزاحم نیستم؟!
_سهون:فکر میکردم من مزاحمم ...
_شیو:اوه نه نه..بابت اون حرفا ببخشید...
_سهون:اشکال نداره مهم نیست..
شیومین سرش و پایین انداخت سکوت عمیقی بینشون بود و این آزاردهنده ترین چیزی بود که تجربه کرده بود..
سهون بالاخره سکوت و شکست:چن سالته که انقدر کوچولویی؟!
شیو:21
_سهون:بچه تر از این به نظر میای
_شیو با خجالت پرسید:اووم..خب تو چن سالته؟!
_سهون:26
شیومین:...
سهون لبخندی زد :فکر کنم دیگه بارون قطع شده باشه...بهتره بریم در کمال ناباوری دست شیومین و گرفت و از کافه خارج شد...
شیومین توی دلش ارزو میکرد که این ثانیه ها دیرتر بگذرن تا بیشتر پیش سهون باشه...
...
پاهاش و به حالت عصبی تکون میداد..بیست دقیقه تاخیر از نظر کریس خیلی زیاد بود...
به ساعتش نگا کرد:اوووف پس چرا نمیاد
از دور پسری و دید که به سمتش میاد...
به نظرش چهره اش اشنا بود
وقتی نزدیک تر اومد متوجه شد که لوهانه...
سریع از جا پاشد و به سمتش رفت
_لوهان:سلام کریس ...
_کریس:سلام لو...دقیقا23 دقیقه تاخیر داشتی..
_لوهان:اوه، شرمنده ترافیک بود...
_کریس:خیله خوب...بهتره بریم یه چیزی بخوریم..
_لوهان:نه لازم نیس اگه میشه موبایلم رو بده ...
_کریس:میتونم یه سوال بپرسم؟!
_لوهان:اوهوم
_کریس:تو از من بدت میاد؟!
_لوهان:اا...نه...چطور مگه؟!.
_کریس:هیچی اخه رفتارات
_لوهان:رفتارام چی؟!
_کریس:رفتارات تنفرت نسبت به من و نشون میده
_لوهان:نه نه اینطور نیس میگممم بهتره بریم یه چیزی بخوریم...نه؟!
_کریس با خوشحالی به لوهان گفت: باشه بریمم
#حـس_مـبهم....
بک:اوه باشه....من بی صبرانه منتظرم...
بکهیون شیطون به نظر میرسید ولی غم بزرگی تو چشمای زیباش پنهان شده بود...
...
اون توی ذهنش سوالای زیادی داشت ولی خب نمیدونست چطوری بپرسه که بکهیون ناراحت نشه.
_چانیول:بابت رفتارم معذرت میخوام بک..
_بک:اشکال نداره تقصیر من بود
_تاعو:خب دیگه بهتره ما بریم سوهو هیونگ الان میاد..
_بک:چرا برای ناهار نمی مونید؟!
_تاعو:نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشیم....
چانیول حرف تاعو رو تایید کرد و بعد از خدافظی با بکهیون رفتند...
بکهیون از پیدا کردن دوتا دوست خوب خوشحال بود،نمیدونست چجوری باید محبت های ادمای خوبی که اطرافش بودن رو جبران کنه...
...
توی خیابون های شلوغ سئول قدم میزد...
تموم مدت به سهون فکر میکرد....
حتی وقتی خودش و مقابل اون میدید دچار حقارت میشد...
وضع مالی چندان خوبی نداشتن و با کمک دوستش تا همین جا هم پیش اومده بود...اگه دی او نبود واقعا نمیدونست کجا باید بره یا از کی کمک بخواد...
دستاش و تو جیبش کرد ...
هوا تقریبا سرد شده بود...
به خودش اومد دید داره بارون میاد ...با عجله رفت سمت کافی شاپی که اون نزدیکی بود ...
جلوی موهااش کمی خیس شده بود و اون چهره بانمک،کیوت تر از همیشه به نظر میرسید ...
روی یکی از صندلی ها نشست...
اخماش تو هم بود زیر لب غرغر میکرد که چرا یدفعه بارون اومده و اون مجبور شده با این وضع بیاد توی این کافی شاپ...
.....
قهوه اش رو مزه مزه کرد ...
نگاهشو از بیرون گرفت و به طرف میزها چرخوند، که یهو دید چند میز اون طرف تر شیو با اخم نشسته..
اصلا باورش نمیشد امروز شیومین رو ببینه .... خودش هم از لبخند عمیقی که زد تعجب کرد...با قدم های شمرده به میز نزدیک شد
_سهون:سلام،تنهایی؟! مزاحم نمیخوای؟!
_شیو:نه نمیخوام...لطفا برو چون من امروز اعصاب ندارم...
_سهونخنده ای کرد:اوه اوه چه بی اعصاب...ولی من که کاریت ندارم فقط میخواستم بشینم یخورده نگات کنم...
شیومین احساس کرد این صدارو قبلا شنیده برای همین سرشو بالا اورد و با سهون چشم تو چشم شد..
نمیدونست چقدر زمان گذشت که سهون دستش و جلوی صورتش تکون داد:هی !!!! پسررر!!! کجااایی؟!
شیومین اب دهنشو قورت داد و با تپش قلب شدید از جا بلند شد..
_سهون:کجا داری میری؟! بارون که هنوز بند نیومده!!!
_شیومین با لکنت گفت: م..من... ب..باید ب..برمم..
سهون یکی از ابرو هاش و بالا انداخت،با نیشخند گفت:کجا کوچــولــو؟!
شیومین که از لحن صحبت کردن، سهون سرخ شده بود ...بریده بریده گفت:ب..اید ب..رم خ..ونه چ...ون ک...ار دارم..
_سهون:خب بزار بارون بند بیاد باهم میریم ادمی نیستم که زیاد امرونهی کنم ولی زمانی که به کسی چیزی میگم باید گوش کنه...
_شیو:یعنی من مزاحم نیستم؟!
_سهون:فکر میکردم من مزاحمم ...
_شیو:اوه نه نه..بابت اون حرفا ببخشید...
_سهون:اشکال نداره مهم نیست..
شیومین سرش و پایین انداخت سکوت عمیقی بینشون بود و این آزاردهنده ترین چیزی بود که تجربه کرده بود..
سهون بالاخره سکوت و شکست:چن سالته که انقدر کوچولویی؟!
شیو:21
_سهون:بچه تر از این به نظر میای
_شیو با خجالت پرسید:اووم..خب تو چن سالته؟!
_سهون:26
شیومین:...
سهون لبخندی زد :فکر کنم دیگه بارون قطع شده باشه...بهتره بریم در کمال ناباوری دست شیومین و گرفت و از کافه خارج شد...
شیومین توی دلش ارزو میکرد که این ثانیه ها دیرتر بگذرن تا بیشتر پیش سهون باشه...
...
پاهاش و به حالت عصبی تکون میداد..بیست دقیقه تاخیر از نظر کریس خیلی زیاد بود...
به ساعتش نگا کرد:اوووف پس چرا نمیاد
از دور پسری و دید که به سمتش میاد...
به نظرش چهره اش اشنا بود
وقتی نزدیک تر اومد متوجه شد که لوهانه...
سریع از جا پاشد و به سمتش رفت
_لوهان:سلام کریس ...
_کریس:سلام لو...دقیقا23 دقیقه تاخیر داشتی..
_لوهان:اوه، شرمنده ترافیک بود...
_کریس:خیله خوب...بهتره بریم یه چیزی بخوریم..
_لوهان:نه لازم نیس اگه میشه موبایلم رو بده ...
_کریس:میتونم یه سوال بپرسم؟!
_لوهان:اوهوم
_کریس:تو از من بدت میاد؟!
_لوهان:اا...نه...چطور مگه؟!.
_کریس:هیچی اخه رفتارات
_لوهان:رفتارام چی؟!
_کریس:رفتارات تنفرت نسبت به من و نشون میده
_لوهان:نه نه اینطور نیس میگممم بهتره بریم یه چیزی بخوریم...نه؟!
_کریس با خوشحالی به لوهان گفت: باشه بریمم
#حـس_مـبهم....
۶.۱k
۱۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.