ستاره ی قطبی درخشان
ستاره ی قطبی درخشان
Part14
بیرون رفت تا کمی قدم بزند . قدم زدن حالش را بهتر میکرد در همان لحظه ارام ارام قطره های باران روی صوتش فرود می امد لبخندی زد و به راه رفتن ادامه داد حس کرد اسمان حال او رادارد و او را میفهمد .
در حال خودش بود که صدای بوق ماشین و جیغ وداد مردم اورابه خود برگرداند به سمتشان رفت .مردم را کنار میزد و جلو میرفت . وقتی به محل حادثه رسید دو جسد را مشاهده کرد یکی دختر که غرق در خون بود و دیگری .........
خودش هم نمی دانست چگونه به خانه رسیده. چند بار زمین خورده . چند بار نزدیک بوده است ماشین بااو برخورد کند . هیچ چیز را نه حس میکرد و نه متوجه میشد .نیلان در را برایش باز کرد وقتی اورا در این موقیت دید ترسید .اورا تا مبل همراهی کرد . دوان دوان به سمت آشپز خانه رفت و لیوان را پر از اب کرد . به امیلی داد ولی نخورد زیر لب گفت
+قاتل اورا کشت .
نیلان نمی دانست چه کسی را میگوید پث شمرده شمرده همانند او لب زد
×چه. کسی ؟
+او مرده
دوباره تکرار کرد
×چه. کسی ؟
اینبار جوابش راداد
+عموی بزرگم را. دخترش را
×عمو ی ب بزرگ تو با شماا ب د بوده.
امیلی عصبی شد .
+به هر حال او عموی من بوده ودوباره بیرون رفت. در پارک داشت قدم میزد بستنی را بسیار دوست داشت بستنی دو اسکوبی خرید و روی یکی از صندلی ها نشست. اول متوجه فردی که کنارش بود نشده بود . ولی پس از دقایقی حضورش را حس کرد . مردی که لباس دلقک پوشیده بود وکارتی را روی یکی از چشمانش گذاشته بود شنلی به لباس متصل کرده بود و بستنی دوازده اسکوبی را میخورد. لحظه ایی اینگونه سپری شد تا مرد صورتش را برگرداند و به چشمان مانند افتاب دختر خیره شد .
+سلام
×س سلام .
+خوبی ؟
×ممنون .
چرا داشت با او صحبت میکرد ؟
چرا پسرک به راحتی به او پیشنهاد دوستی داد؟
و به راحتی اسمش را به زبان اورد ؟
+اسم من نیکولای هست . دوست داری با من دوست شوی ؟
×امممم خوب منم امیلی هستم .
باشه من مشکلی ندارم
پس از این حرف دلقک شروع کرد به خوشحالی و شادی به طوری که بستنی روی زمین افتاد .
********
نیلان بسیار خشمگین بود پس دوباره به سیگما زنگ زد و محل فعلی اش را گفت و سپس در خواست کرد که دنبال او بیاید. سیگما بدون معطلی قبول کرد و بعد از نیم ساعت به انجا رسید و دخترک را باخودش به کازینو برد . در کازینوی. اسکای مردم هیاهویی راه انداخته بودند . مقصد ان دونفرد سر هیچکدام از میز های شرط بندی نبود بلکه مقصد اتاق رئیس بود . دو نفری که جلوی در ایستاده بودند (در بن )در را باز کردند و کنار رفتند اتاق بسیار بزرگ بود و این چیزی نبود که نیلان را به وجد اورده بود کازینو به ان بزرگی و در اسمان . و چیزی که فکر اورا در هم امیخته بود امیلی بود شاید نباید در عصبانیت ان تصمیم را میگرفت ولی دیگر دیر بود خیلی خیلی در
Part14
بیرون رفت تا کمی قدم بزند . قدم زدن حالش را بهتر میکرد در همان لحظه ارام ارام قطره های باران روی صوتش فرود می امد لبخندی زد و به راه رفتن ادامه داد حس کرد اسمان حال او رادارد و او را میفهمد .
در حال خودش بود که صدای بوق ماشین و جیغ وداد مردم اورابه خود برگرداند به سمتشان رفت .مردم را کنار میزد و جلو میرفت . وقتی به محل حادثه رسید دو جسد را مشاهده کرد یکی دختر که غرق در خون بود و دیگری .........
خودش هم نمی دانست چگونه به خانه رسیده. چند بار زمین خورده . چند بار نزدیک بوده است ماشین بااو برخورد کند . هیچ چیز را نه حس میکرد و نه متوجه میشد .نیلان در را برایش باز کرد وقتی اورا در این موقیت دید ترسید .اورا تا مبل همراهی کرد . دوان دوان به سمت آشپز خانه رفت و لیوان را پر از اب کرد . به امیلی داد ولی نخورد زیر لب گفت
+قاتل اورا کشت .
نیلان نمی دانست چه کسی را میگوید پث شمرده شمرده همانند او لب زد
×چه. کسی ؟
+او مرده
دوباره تکرار کرد
×چه. کسی ؟
اینبار جوابش راداد
+عموی بزرگم را. دخترش را
×عمو ی ب بزرگ تو با شماا ب د بوده.
امیلی عصبی شد .
+به هر حال او عموی من بوده ودوباره بیرون رفت. در پارک داشت قدم میزد بستنی را بسیار دوست داشت بستنی دو اسکوبی خرید و روی یکی از صندلی ها نشست. اول متوجه فردی که کنارش بود نشده بود . ولی پس از دقایقی حضورش را حس کرد . مردی که لباس دلقک پوشیده بود وکارتی را روی یکی از چشمانش گذاشته بود شنلی به لباس متصل کرده بود و بستنی دوازده اسکوبی را میخورد. لحظه ایی اینگونه سپری شد تا مرد صورتش را برگرداند و به چشمان مانند افتاب دختر خیره شد .
+سلام
×س سلام .
+خوبی ؟
×ممنون .
چرا داشت با او صحبت میکرد ؟
چرا پسرک به راحتی به او پیشنهاد دوستی داد؟
و به راحتی اسمش را به زبان اورد ؟
+اسم من نیکولای هست . دوست داری با من دوست شوی ؟
×امممم خوب منم امیلی هستم .
باشه من مشکلی ندارم
پس از این حرف دلقک شروع کرد به خوشحالی و شادی به طوری که بستنی روی زمین افتاد .
********
نیلان بسیار خشمگین بود پس دوباره به سیگما زنگ زد و محل فعلی اش را گفت و سپس در خواست کرد که دنبال او بیاید. سیگما بدون معطلی قبول کرد و بعد از نیم ساعت به انجا رسید و دخترک را باخودش به کازینو برد . در کازینوی. اسکای مردم هیاهویی راه انداخته بودند . مقصد ان دونفرد سر هیچکدام از میز های شرط بندی نبود بلکه مقصد اتاق رئیس بود . دو نفری که جلوی در ایستاده بودند (در بن )در را باز کردند و کنار رفتند اتاق بسیار بزرگ بود و این چیزی نبود که نیلان را به وجد اورده بود کازینو به ان بزرگی و در اسمان . و چیزی که فکر اورا در هم امیخته بود امیلی بود شاید نباید در عصبانیت ان تصمیم را میگرفت ولی دیگر دیر بود خیلی خیلی در
۷.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.