دلقک شدم در سیرک متروک، به این امید که بیایی به تماشای نم
دلقک شدم در سیرک متروک، به این امید که بیایی به تماشای نمایشی که هیچکس دوستش ندارد، که تو با همه فرق داشتی. باران شدم در چله تابستان، که خنکت کنم مبادا که لبت خشک شود از عطش، که کاش عطش لبانم را داشتی. گرگ شدم در شکارگاه سلطان، که شکارم کنند و دلت خنک شود، خرگوش سفید کوچک جنگل. هیزم شدم در شرار چشمت، که خاکسترم را باد بیاورد بنشاند روی دستت و نوازشم کنی به قدر ثانیه ای، که امان از دوری. تاب آوردم که مرا نبینی و ندانی، جنگیدم با هر خیال نزدیک، گریختم از بوسه های غریبه، که باز بیایی و بشناسی و بخواهی و ببری. نترسیدم از شب ساکت طولانی، که خورشید شخصی من بودی و جای بوسه ات هنوز با رژ لب قرمزت روی آینه هر اتاق که پناهم بدهد می خندد. خالکوبی ات کردم پشت پلکم، که هر وقت چشمانم را بستم ببینمت.
نترسیدم از مرگ، که پلی میان دو رنج است. نترسیدم از تو، که رنجی میان دو بوسه ای. خواستم بخندانمت، و نبودی. سرخ پوشیدم و روسیاه شدم و رقصیدم پشت چراغ قرمز چهارراه پارک وی، تا به گوشت برسد که بی وقت و بی هوا حاجی فیروز آمده، که فکر کنی عید شده و مهربان شوی و بوسه ای نثار باد کنی به یادم.
همه ناممکن ها را ممکن کردم، و خسته نشدم از نبردی بیهوده، که مسلح بودم به خیال دستهای کوچک تو. به حرمت انگشتهایت، که روی ساعدم رقصیدند، و از یاد بردم پاییز در راه است. به احترام دقیقه ای که تو را خنداندم و جهان ایستاد به تماشا و جنگها متوقف شد و هیچ کودکی نمرد. حالا، مترسک باغ بی بروبارم. دنیا مرا از یاد برده، و من دنیا را. روزها به راه بی عابر نگاه میکنم، و می دانم دیگر هیچکس از پیچ تند جاده رد نخواهد شد. مگر تو بیایی، و امان بدهی که دلقکت نمایش مسخره اش را دوباره راه بیندازد، و از کلاه پاره اش کبوتری بیرون بیاورد که همه آوازهایش نام توست.
که متبرک باد نامت ای عشق، ای عذاب ممتد دلخواه.
نترسیدم از مرگ، که پلی میان دو رنج است. نترسیدم از تو، که رنجی میان دو بوسه ای. خواستم بخندانمت، و نبودی. سرخ پوشیدم و روسیاه شدم و رقصیدم پشت چراغ قرمز چهارراه پارک وی، تا به گوشت برسد که بی وقت و بی هوا حاجی فیروز آمده، که فکر کنی عید شده و مهربان شوی و بوسه ای نثار باد کنی به یادم.
همه ناممکن ها را ممکن کردم، و خسته نشدم از نبردی بیهوده، که مسلح بودم به خیال دستهای کوچک تو. به حرمت انگشتهایت، که روی ساعدم رقصیدند، و از یاد بردم پاییز در راه است. به احترام دقیقه ای که تو را خنداندم و جهان ایستاد به تماشا و جنگها متوقف شد و هیچ کودکی نمرد. حالا، مترسک باغ بی بروبارم. دنیا مرا از یاد برده، و من دنیا را. روزها به راه بی عابر نگاه میکنم، و می دانم دیگر هیچکس از پیچ تند جاده رد نخواهد شد. مگر تو بیایی، و امان بدهی که دلقکت نمایش مسخره اش را دوباره راه بیندازد، و از کلاه پاره اش کبوتری بیرون بیاورد که همه آوازهایش نام توست.
که متبرک باد نامت ای عشق، ای عذاب ممتد دلخواه.
۳.۶k
۲۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.