آخریننگاه پارت
#آخرین_نگاه پارت ۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« سر جام فیریز شدم! قلبم داشت تند تند میزد! اروم برگشتم و...... سانزو رو دیدم، درست پشت سرم بود....آروم آروم بهم نزدیک شد و سعی کردم برم عقب وای پشتم به در خورد....!»
سانزو:(با نیشخند) چرا میترسی کوچولو؟...... فکر کنم شنیدی که مایکی چی گفت، قرار نیست اذیتت کنیم فقط میخوام ببینم پشت این ماسک چیه... همین!
دستشو دراز کردم سمت صورتم تا ماسکم رو برداره که ناخودآگاه دستشو گرفتم...
میوا:(با اضطراب) خواهش میکنم بزار برم خونه!
سانزو که یکم از واکنش میوا گیج شده بود دوباره به خودش اومد، سرشو به میوا نزدیکتر کرد و گفت:
سانزو:(با خنده ی شیطانی) نمیتونم همچین کاری کنم کوچولو..... ولی اگه بزاری صورتتو ببینم شاید بهت آسون بگیرم (خدا بیامورزتت🤲🏻)
و صدایی از پله ها اومد!
مایکی درحالی که داشت از پله ها بالا میومد:
مایکی:(با همون حالت سردش) سانزو.... فکر کنم بهت گفته بودم که اذیتش نکنی!
از زبون میوا
«وقتی دیدم حواس سانزو به مایکی پرته، دستش رو که گرفته بودم پیچوندم و یه لگد به شکمش زدم(از همین الان خودتو مرده بدون😐) و از پله ها دوییدم پایین.... بقیه منو دیدن ولی عکس العملی نشون ندادن.... تعجب کردم ولی فرارم مهمتر بود! وقتی به در رسیدم، صدای شلیک توی گوشم پیچید و بعد از چند ثانیه درد شدیدی رو توی پام حس کردم و افتادم زمین!.... مایکی به پام شلیک کرده بود....از درد داشتم به خودم میپیچیدم و سعی کردم دوباره بلند شم و فرار کنم ولی نمیتونستم!..... مایکی آروم آروم از پله ها اومد پایین ، اومد سمتم روی سرم خم شد»
مایکی:(با نگاه ترسناکش ) تو از این به بعد اینجا میمونی.... اگه دوباره فکر فرار به سرت بزنه گلوله ی بعدی توی مغزته نه پات....
بعدش منو بلند کرد و برد سوار ماشین کرد و خدمتکارشون که اسمش کارِل بود رو همراهم فرستاد تا ببرتم بیمارستان البته چند نفر از آدماش رو هم باهامون فرستاد تا مبادا فرار کنم!
وقتی به بیمارستان رسیدیم بردنم اتاق عمل و گلوله رو از پام در آوردن..... وقتی به هوش اومدم بهم گفتن چون سیستم ایمنی بدنم بالاست و زود به بیمارستان رسیدم، صبح مرخص میشم ولی باید زیاد استراحت کنم تا بتونم بهبودی کاملمو به دست بیارم.... صبح وقتی مرخص شدم دوباره باید برمیگشتم به همون زندان وحشتناک!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم دوست داشته باشید 🙂
نهایت تلاشمو کردم که قشنگ صحنه ها رو براتون توصیف کنم اگه بده شرمندتونم🙏🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« سر جام فیریز شدم! قلبم داشت تند تند میزد! اروم برگشتم و...... سانزو رو دیدم، درست پشت سرم بود....آروم آروم بهم نزدیک شد و سعی کردم برم عقب وای پشتم به در خورد....!»
سانزو:(با نیشخند) چرا میترسی کوچولو؟...... فکر کنم شنیدی که مایکی چی گفت، قرار نیست اذیتت کنیم فقط میخوام ببینم پشت این ماسک چیه... همین!
دستشو دراز کردم سمت صورتم تا ماسکم رو برداره که ناخودآگاه دستشو گرفتم...
میوا:(با اضطراب) خواهش میکنم بزار برم خونه!
سانزو که یکم از واکنش میوا گیج شده بود دوباره به خودش اومد، سرشو به میوا نزدیکتر کرد و گفت:
سانزو:(با خنده ی شیطانی) نمیتونم همچین کاری کنم کوچولو..... ولی اگه بزاری صورتتو ببینم شاید بهت آسون بگیرم (خدا بیامورزتت🤲🏻)
و صدایی از پله ها اومد!
مایکی درحالی که داشت از پله ها بالا میومد:
مایکی:(با همون حالت سردش) سانزو.... فکر کنم بهت گفته بودم که اذیتش نکنی!
از زبون میوا
«وقتی دیدم حواس سانزو به مایکی پرته، دستش رو که گرفته بودم پیچوندم و یه لگد به شکمش زدم(از همین الان خودتو مرده بدون😐) و از پله ها دوییدم پایین.... بقیه منو دیدن ولی عکس العملی نشون ندادن.... تعجب کردم ولی فرارم مهمتر بود! وقتی به در رسیدم، صدای شلیک توی گوشم پیچید و بعد از چند ثانیه درد شدیدی رو توی پام حس کردم و افتادم زمین!.... مایکی به پام شلیک کرده بود....از درد داشتم به خودم میپیچیدم و سعی کردم دوباره بلند شم و فرار کنم ولی نمیتونستم!..... مایکی آروم آروم از پله ها اومد پایین ، اومد سمتم روی سرم خم شد»
مایکی:(با نگاه ترسناکش ) تو از این به بعد اینجا میمونی.... اگه دوباره فکر فرار به سرت بزنه گلوله ی بعدی توی مغزته نه پات....
بعدش منو بلند کرد و برد سوار ماشین کرد و خدمتکارشون که اسمش کارِل بود رو همراهم فرستاد تا ببرتم بیمارستان البته چند نفر از آدماش رو هم باهامون فرستاد تا مبادا فرار کنم!
وقتی به بیمارستان رسیدیم بردنم اتاق عمل و گلوله رو از پام در آوردن..... وقتی به هوش اومدم بهم گفتن چون سیستم ایمنی بدنم بالاست و زود به بیمارستان رسیدم، صبح مرخص میشم ولی باید زیاد استراحت کنم تا بتونم بهبودی کاملمو به دست بیارم.... صبح وقتی مرخص شدم دوباره باید برمیگشتم به همون زندان وحشتناک!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم دوست داشته باشید 🙂
نهایت تلاشمو کردم که قشنگ صحنه ها رو براتون توصیف کنم اگه بده شرمندتونم🙏🏻
- ۹۶
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط