او یکزن بیستوچهارم چیستا یثربی
#او_یکزن#بیستوچهارم#چیستا_یثربی
رفتم سمت اتاق سهراب.چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم؛ سهراب نبود.خانه مثل آخرشبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛در چاهی انداختند؛ ترسیدم!دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم.برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت سهراب در خطر است و جای دوری نیست.نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف؛ تازه متوجه ماشین علیرضا شدم.خدایا،پس آن مردک گنده هم اینجا بود! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در باز بود.بی در زدن وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید وصل میکرد.زیر نورچراغ قوه.
دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان خیره بود.گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟گفتم: با سهراب چیکار کردین؟اومده بود ساک منو بیاره.گفت:من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلوخورد!گفتم:اون محیط بان رسمی کشوره،اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت:سر همه بلا میاد؛شهرامو ببین! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم...حالا ببینش!روحا و جسما داغونه!گفتم: ماشینتو دیدم؛گفت:پیاده که نیومدم!شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی!خیلی!گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛یک ملافه خونی مشکوک روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم! اسلحه سهراب بود!شاید یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم.وارد کلبه شدم.علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد ؛گفت:مگه خل شدی؟من هیچوقت تو باغ شهرام؛ در ماشینو قفل نمیکنم!حالا بده ش به من! گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟گفت؛ وسط جاده ؛ پیداش کردم.گفتم :دروغگو! تو؛سهرابو دیدی وحرفتون شد ؛ بعد زدیش! تا پلیس بیاد طول میکشه ؛یا میگی کجاست؛یا.. گفت:یا مارو میکشی جوجه؟گفتم:نه! ببین چیکار میکنم! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم.ازخواب با وحشت پرید؛ جیغ زد؛مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت:به خدا کار من نبود! بش بگو دیگه علی!به دختر گفتم :بلند شو! حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم،موهای بلند دختر؛هنوز دردست من بود.جیغ زد:علی بش بگو! گفتم ؛بیا ببینم؛ دختر را به باغ کشاندم،گفتم یا میگی؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم!
دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم.میزنم به پاش! سهراب کجاست؟دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود.اون زد بش؛با ماشین!علی مسته!
رفتم سمت اتاق سهراب.چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم؛ سهراب نبود.خانه مثل آخرشبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛در چاهی انداختند؛ ترسیدم!دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم.برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت سهراب در خطر است و جای دوری نیست.نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف؛ تازه متوجه ماشین علیرضا شدم.خدایا،پس آن مردک گنده هم اینجا بود! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در باز بود.بی در زدن وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید وصل میکرد.زیر نورچراغ قوه.
دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان خیره بود.گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟گفتم: با سهراب چیکار کردین؟اومده بود ساک منو بیاره.گفت:من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلوخورد!گفتم:اون محیط بان رسمی کشوره،اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت:سر همه بلا میاد؛شهرامو ببین! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم...حالا ببینش!روحا و جسما داغونه!گفتم: ماشینتو دیدم؛گفت:پیاده که نیومدم!شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی!خیلی!گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛یک ملافه خونی مشکوک روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم! اسلحه سهراب بود!شاید یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم.وارد کلبه شدم.علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد ؛گفت:مگه خل شدی؟من هیچوقت تو باغ شهرام؛ در ماشینو قفل نمیکنم!حالا بده ش به من! گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟گفت؛ وسط جاده ؛ پیداش کردم.گفتم :دروغگو! تو؛سهرابو دیدی وحرفتون شد ؛ بعد زدیش! تا پلیس بیاد طول میکشه ؛یا میگی کجاست؛یا.. گفت:یا مارو میکشی جوجه؟گفتم:نه! ببین چیکار میکنم! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم.ازخواب با وحشت پرید؛ جیغ زد؛مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت:به خدا کار من نبود! بش بگو دیگه علی!به دختر گفتم :بلند شو! حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم،موهای بلند دختر؛هنوز دردست من بود.جیغ زد:علی بش بگو! گفتم ؛بیا ببینم؛ دختر را به باغ کشاندم،گفتم یا میگی؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم!
دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم.میزنم به پاش! سهراب کجاست؟دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود.اون زد بش؛با ماشین!علی مسته!
۱.۲k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.