فیک (کاروان عشق) پارت دوم
که یهو یه صدای بلندی فریاد زد:آهای...
و دوید سمت ما.اون مردی که مزاحمم شده بود پا به فرار گذاشت و من و هایون و رو زمین ول کرد.من و هایون زانو،کف دست و آرنجمون زخم شده بود و خون میومد.اون مردی که داد زده بود اومد کنارمون و اول هایون و بعدش هم منو بلند کرد.به چهرش نگاه کردم.صورتش وایب خوبی بهم میداد.گفت:آااا...خانم خوبید؟
گفتم:بله بله ممنون.
هایون گفت:آبجی پا و دستم خیلی درد میکنه.
به دست و پای پر از خونش نگاه کردم.اون مرد هم نگاه منو دنبال کرد.بهم گفت:بنظرم بریم بیمارستان بهتره.
میخواستم مخالفت کنم ولی به وضع هایون و خودم نگا کردم دیدم رایت هم میگفت باید بریم بیمارستان.گفتم:اگه میخواین با این ماشین بریم.
اون مرد سوئیچ و ازم گرفت و گفت:شما حواستون به...
گفتم:هایون
گفت:حواستون به هایون باشه.
رفتم تو کاروان نشستم و اونم رانندگی میکرد.چون بیمارستان نزدیک بود زود رسیدیم.پیاده شدیم و اون هایون و بغل کرد و برد توی بیمارستان به پرستار گفت:آممم...افتادن زمین و دستاشون خون میاد.میشه...
پرستار گفت:بله بله متوجه شدم.تشریف بیارید توی این اتاق.
رفتیم توی اتاق و پرستار اول دست و پاهای یوجون و بعدشم دست و پاهای منو پانسمان کرد.پرستار رفت بیرون و من بلند شدم و دست هلیوم و گرفتم که بریم خونه.ساعتو نگاه کردم.ده و نیم بود.اگه الان میرفتم،بابام کتکم میزد.تصمیم گرفتم تو کاروان بمونم.حداقل بهتر از کتکای شبونه بود.لون مرد گفت:شما دست و پاهاتون زخمیه.بگید خونتون کجاست من خودم میرسونمتون.به هایون نگاه کردم و گفتم:ممنون خودمون میریم.
که گفت:نه...لطفا،لطفا بزارید برسونمتون.
سرمو انداختم پایین و گفتم:الان نمیتونیم بریم خونه.ما توی کاروان میخوابیم.
گفت:چرا؟
گفتم:چون اگه....الان بریم خونه بابامون بدجور دعوامون میکنه.
گفت:خب،خب خونه من بمونید.شما میتونید شب و خونه من بمونید.لطفا.من نمیخوام شما رو توی این سرما و توی اون کاروان که معلوم نیس چقد باید بخاریاش روشن باشه تا گرم بشه ول کنم.
دوباره به هایون نگاه کردم که دیدم داره سرشو به علامت تایید تکون میده.با ناچاری برگشتم سمت اون آقا و گفتم:آاا...باشه.ازتون ممنونیم.
یه لبخندی زد و هممون رفتیم سوار کاروان شدیم و راه افتادیم سمت خونش.وقتی رسیدیم،پیاده شدیم.یه برج لوکس بود.انگار مرد پولداری بود ولی پس چرا اون موقع پیاده داشت راه میرفت.بیخیالش شدم و همراهش رفتم.اون برج تقریبا ۳۰ طبقه بود.رفتیم توی آسانسور که دیدم دکمه طبقه سی ام و زد.من هیچ ترسی از ارتفاع نداشتم ولی تعجب میکردم که دقیقا طبقه آخره.رسیدیم طبقه آخر و دره آسانسور باز شد.اول خودش رفت .
و دوید سمت ما.اون مردی که مزاحمم شده بود پا به فرار گذاشت و من و هایون و رو زمین ول کرد.من و هایون زانو،کف دست و آرنجمون زخم شده بود و خون میومد.اون مردی که داد زده بود اومد کنارمون و اول هایون و بعدش هم منو بلند کرد.به چهرش نگاه کردم.صورتش وایب خوبی بهم میداد.گفت:آااا...خانم خوبید؟
گفتم:بله بله ممنون.
هایون گفت:آبجی پا و دستم خیلی درد میکنه.
به دست و پای پر از خونش نگاه کردم.اون مرد هم نگاه منو دنبال کرد.بهم گفت:بنظرم بریم بیمارستان بهتره.
میخواستم مخالفت کنم ولی به وضع هایون و خودم نگا کردم دیدم رایت هم میگفت باید بریم بیمارستان.گفتم:اگه میخواین با این ماشین بریم.
اون مرد سوئیچ و ازم گرفت و گفت:شما حواستون به...
گفتم:هایون
گفت:حواستون به هایون باشه.
رفتم تو کاروان نشستم و اونم رانندگی میکرد.چون بیمارستان نزدیک بود زود رسیدیم.پیاده شدیم و اون هایون و بغل کرد و برد توی بیمارستان به پرستار گفت:آممم...افتادن زمین و دستاشون خون میاد.میشه...
پرستار گفت:بله بله متوجه شدم.تشریف بیارید توی این اتاق.
رفتیم توی اتاق و پرستار اول دست و پاهای یوجون و بعدشم دست و پاهای منو پانسمان کرد.پرستار رفت بیرون و من بلند شدم و دست هلیوم و گرفتم که بریم خونه.ساعتو نگاه کردم.ده و نیم بود.اگه الان میرفتم،بابام کتکم میزد.تصمیم گرفتم تو کاروان بمونم.حداقل بهتر از کتکای شبونه بود.لون مرد گفت:شما دست و پاهاتون زخمیه.بگید خونتون کجاست من خودم میرسونمتون.به هایون نگاه کردم و گفتم:ممنون خودمون میریم.
که گفت:نه...لطفا،لطفا بزارید برسونمتون.
سرمو انداختم پایین و گفتم:الان نمیتونیم بریم خونه.ما توی کاروان میخوابیم.
گفت:چرا؟
گفتم:چون اگه....الان بریم خونه بابامون بدجور دعوامون میکنه.
گفت:خب،خب خونه من بمونید.شما میتونید شب و خونه من بمونید.لطفا.من نمیخوام شما رو توی این سرما و توی اون کاروان که معلوم نیس چقد باید بخاریاش روشن باشه تا گرم بشه ول کنم.
دوباره به هایون نگاه کردم که دیدم داره سرشو به علامت تایید تکون میده.با ناچاری برگشتم سمت اون آقا و گفتم:آاا...باشه.ازتون ممنونیم.
یه لبخندی زد و هممون رفتیم سوار کاروان شدیم و راه افتادیم سمت خونش.وقتی رسیدیم،پیاده شدیم.یه برج لوکس بود.انگار مرد پولداری بود ولی پس چرا اون موقع پیاده داشت راه میرفت.بیخیالش شدم و همراهش رفتم.اون برج تقریبا ۳۰ طبقه بود.رفتیم توی آسانسور که دیدم دکمه طبقه سی ام و زد.من هیچ ترسی از ارتفاع نداشتم ولی تعجب میکردم که دقیقا طبقه آخره.رسیدیم طبقه آخر و دره آسانسور باز شد.اول خودش رفت .
۱۱.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.