عشقجنایت
#عشق_جنایت 🔪
پارت51
منشی:خانم اینا رو چیکار کنم؟
یِنا:میخواستی چیکار کنی....(داد)
به ترتیب اسماشون مرتبشون کن....
منشی:چشم خانم(داشت میرفت)
یِنا:به دا-سام بگو برام یه قهوه بیاره...
منشی:چشم خانم
(منشی رفت و تهیونگ اومد)
تهیونگ:رفتم داخل اتاق یِنا و دیدم به سمت پنجره وایساده و اعصابش خورده....
منم بخواطر اینکه حالشو خوب کنم رفتم از پشت بغلش کردم...
یِنا:ترسیدم...
تهیونگ:تا حرفش و کامل نکرده بود چسبوندمش به خودم و بوسیدمش بوسه طولانی که گردنشم میزاشتم...
خودم کمرم و تکیه داده بودم به یه میزی که برای اسناده کار هاش بود....
یِنا:بسه دیگه
تهیونگ:چرا بیبیم اعصبانیه؟
یِنا:بیبت الان اعصاب نداره بخواطر....
تهیونگ:بخواطر؟
بخواطر دیشب؟
یِنا:اوهوم
تهیونگ:اشکال نداره اون میاد اگرم نیومد کوک یه کاری میکنه بیاد....
یِنا:امید وارم
تهیونگ:الانم خوشحال باش چون قراره دو نفری بریم یه جایی...
یِنا:کجا؟
تهیونگ:حالا یه جایی(چشمک)
یِنا:اوک(چشمک)
هردو:(خنده)
بعد 2 ساعت:
تهیونگ:بیب بریم؟
یِنا:بریم
میا:کجا؟
تهیونگ:بیرون
میا:اوک
من و شوگا با هیونگم میریم بیرون
هیونگ:اخ جون
شوگا:بیا بغل عمو
(هیونگ میره بغلش)
شوگا:خوب بریم؟
میا/هیونگ:بریم
یِنا:ما هم بعد شوگا و میا با لیا و جیمین خدافظی کردیم و رفتیم....
سوار ماشین شدیم و حرکت کردم بنده هم نمیدونستم کجا داریم میریم...
بعد 1 ساعت:
رسیدیم به روستای بوکچو هانوک...
نمیدونم که من و اینجا آورده....
تهیونگ:خوب به خونه من خوش اومدی
یِنا:چی؟
خونه؟
تهیونگ:مادر من اینجا زندگی میکنه
یِنا:واقعا؟
تهیونگ:آره آوردمت که با مامانم ملاقات کنی....
یِنا:خوب بریم؟
تهیونگ:فقدر بیا لباسای قدیمی بپوشیم
یِنا:آخه....منه مافیا
تهیونگ:بیا دیگه منم مافیا ولی باهاله
یِنا:اوکی
رفتیم و لباس و موهام و نو شبیه قدیمی ها کردیم....
و به راه افتادیم تا خونه مامان تهیونگ راستش من عکس مامانش و یک بار دیده بودم ولی تا هالا نتونستم از نزدیک ببینمش ولی الان آره....
پارت51
منشی:خانم اینا رو چیکار کنم؟
یِنا:میخواستی چیکار کنی....(داد)
به ترتیب اسماشون مرتبشون کن....
منشی:چشم خانم(داشت میرفت)
یِنا:به دا-سام بگو برام یه قهوه بیاره...
منشی:چشم خانم
(منشی رفت و تهیونگ اومد)
تهیونگ:رفتم داخل اتاق یِنا و دیدم به سمت پنجره وایساده و اعصابش خورده....
منم بخواطر اینکه حالشو خوب کنم رفتم از پشت بغلش کردم...
یِنا:ترسیدم...
تهیونگ:تا حرفش و کامل نکرده بود چسبوندمش به خودم و بوسیدمش بوسه طولانی که گردنشم میزاشتم...
خودم کمرم و تکیه داده بودم به یه میزی که برای اسناده کار هاش بود....
یِنا:بسه دیگه
تهیونگ:چرا بیبیم اعصبانیه؟
یِنا:بیبت الان اعصاب نداره بخواطر....
تهیونگ:بخواطر؟
بخواطر دیشب؟
یِنا:اوهوم
تهیونگ:اشکال نداره اون میاد اگرم نیومد کوک یه کاری میکنه بیاد....
یِنا:امید وارم
تهیونگ:الانم خوشحال باش چون قراره دو نفری بریم یه جایی...
یِنا:کجا؟
تهیونگ:حالا یه جایی(چشمک)
یِنا:اوک(چشمک)
هردو:(خنده)
بعد 2 ساعت:
تهیونگ:بیب بریم؟
یِنا:بریم
میا:کجا؟
تهیونگ:بیرون
میا:اوک
من و شوگا با هیونگم میریم بیرون
هیونگ:اخ جون
شوگا:بیا بغل عمو
(هیونگ میره بغلش)
شوگا:خوب بریم؟
میا/هیونگ:بریم
یِنا:ما هم بعد شوگا و میا با لیا و جیمین خدافظی کردیم و رفتیم....
سوار ماشین شدیم و حرکت کردم بنده هم نمیدونستم کجا داریم میریم...
بعد 1 ساعت:
رسیدیم به روستای بوکچو هانوک...
نمیدونم که من و اینجا آورده....
تهیونگ:خوب به خونه من خوش اومدی
یِنا:چی؟
خونه؟
تهیونگ:مادر من اینجا زندگی میکنه
یِنا:واقعا؟
تهیونگ:آره آوردمت که با مامانم ملاقات کنی....
یِنا:خوب بریم؟
تهیونگ:فقدر بیا لباسای قدیمی بپوشیم
یِنا:آخه....منه مافیا
تهیونگ:بیا دیگه منم مافیا ولی باهاله
یِنا:اوکی
رفتیم و لباس و موهام و نو شبیه قدیمی ها کردیم....
و به راه افتادیم تا خونه مامان تهیونگ راستش من عکس مامانش و یک بار دیده بودم ولی تا هالا نتونستم از نزدیک ببینمش ولی الان آره....
- ۲.۱k
- ۱۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط