جودایی دوباره ( اما یه روزه نگران نباشید😁😅)
جودایی دوباره ( اما یه روزه نگران نباشید😁😅)
پارت9
چویا:هی بفهم چی میگی
_ که یه دفعه پیداشون میکنن و....
دازای :* ای وای پیداش کردن.. نهههه نمیخوام.. دوباره.. اخهه 😖
چویا : خوب عوضی من دیگه برم مثله این که اومدن دنبالم 😏
_ دازای همون جور که سرش پایین بود و پشتش به چویا لباس چویا رو میگیره و..
وبه خودش میگه: * لطفا.. لطفا.. نرو دوباره با دردام ولم نکن 😔
_ چویا اونو ول میکنه و میره 😞
سفر زمانی به ساعت 2 نصفه شب
_دازای انقدر که از اینکه دوباره چویا رو از دست داده ناراحته که میخواد خودش رو بکشه اما..
دازای:* خودا حافظ کله هویجی 🗡🗡
_دازای خودش رو از قسمت قلب به خودش چاقو میزنه و خون از دهنش بیرون میریزه ( اما نکته اون چاقو کج تو بدن دازای میره و به قلبش برخورد نمیکنه 🤗)
که یک دفعه ات سوشی : هی دازاااای داری چه قلتی میکنی ها عوضی 😡 میخوای خودتو بکشی 🤬 * خب واقعا هم میخواستی خودتو بکشی 😡
دازای : هی. . ات... سوشی.... منو ..نبر ...پیش... ا.. کی.. کو باشه..... دلیلی.. برای... کارم... دارم 😔
ات سوشی : هی نه تو نباید بمیری تو باید زنده بمونه ما بهت نیاز داریم... من بهت نیاز دارم 😭
_دازای غش میکنه 🥺 و ات سوشی میزنه زیر گریه و تنها کاری که میتونسته بکنه خبر دادن به کونیکیدا هست برای همین به اون خبر میده اما در دسترس نیست به تمام گروه خبر میده اما هیچ کس جواب نمیده و مجبور میشه برای نجات جون دازای به چویا خبر بده و چویا هم جواب میده...
اتسوشی: ای چویااااااااااااااا باید خودتو سریع برسونی دازای........
چویا با عصبانیت : دازای چی حرف بزن دازای چی😡
اتسوشی: دازای.... به قلبش چاقو زدهههههه😭
_ چویا که از ترسو نگرانی اینه جت خودشو رسوند به دازای و..
چویا: اتسوشیییی.. چیشده شه خبره دازای چش شده نفس میکشه😨
اتسوشی: نمیدونم داشت با من حرف میزد د دستاشو گرفته بودم بعد بیهوش میشه و دستش شل میشه و گردنش میوفته .. چک کردم نفس نمیکشید بدنشم که سرده 😰😰
چویا: دازای بیدار شو چشماتو باز کن.. لطفا * نه نمیخوام برای همیشه از دستش بدم به اندازه ی کافی بدون تو رنج کشیدم 😢.... اهای اتسوشی بدو باید لباسش رو در بیاریم تا بتونم زخمش رو درمان کنم
اتسوشی : اما اون چاقو از پشت دازای درد شده نمیشه هیچ قلتی کنی 😰😨
دازای یک دفعه بهوش میاد میگه: چو.... یا... تویی....
چویا : اره دازای.... منم.. میبینی اینجام.. .. توروخدا چشماتو باز نگه دار...
دازای : چویا... میشه انق..در گریه ....نکنی .. نمیخوام...اشکاتو...ببینم..
چویا : تو چرا این کارو کردی من نمیتونم بدون تو دوون بیارم😭😭
خب میدونم دیر پارت 10 رو گذاشتم ولی برای جبران طولانی نوشتم
بای بای تا پارت 10 راستی از اینم بیشتر بود اما ویس نزاشت 😁
پارت9
چویا:هی بفهم چی میگی
_ که یه دفعه پیداشون میکنن و....
دازای :* ای وای پیداش کردن.. نهههه نمیخوام.. دوباره.. اخهه 😖
چویا : خوب عوضی من دیگه برم مثله این که اومدن دنبالم 😏
_ دازای همون جور که سرش پایین بود و پشتش به چویا لباس چویا رو میگیره و..
وبه خودش میگه: * لطفا.. لطفا.. نرو دوباره با دردام ولم نکن 😔
_ چویا اونو ول میکنه و میره 😞
سفر زمانی به ساعت 2 نصفه شب
_دازای انقدر که از اینکه دوباره چویا رو از دست داده ناراحته که میخواد خودش رو بکشه اما..
دازای:* خودا حافظ کله هویجی 🗡🗡
_دازای خودش رو از قسمت قلب به خودش چاقو میزنه و خون از دهنش بیرون میریزه ( اما نکته اون چاقو کج تو بدن دازای میره و به قلبش برخورد نمیکنه 🤗)
که یک دفعه ات سوشی : هی دازاااای داری چه قلتی میکنی ها عوضی 😡 میخوای خودتو بکشی 🤬 * خب واقعا هم میخواستی خودتو بکشی 😡
دازای : هی. . ات... سوشی.... منو ..نبر ...پیش... ا.. کی.. کو باشه..... دلیلی.. برای... کارم... دارم 😔
ات سوشی : هی نه تو نباید بمیری تو باید زنده بمونه ما بهت نیاز داریم... من بهت نیاز دارم 😭
_دازای غش میکنه 🥺 و ات سوشی میزنه زیر گریه و تنها کاری که میتونسته بکنه خبر دادن به کونیکیدا هست برای همین به اون خبر میده اما در دسترس نیست به تمام گروه خبر میده اما هیچ کس جواب نمیده و مجبور میشه برای نجات جون دازای به چویا خبر بده و چویا هم جواب میده...
اتسوشی: ای چویااااااااااااااا باید خودتو سریع برسونی دازای........
چویا با عصبانیت : دازای چی حرف بزن دازای چی😡
اتسوشی: دازای.... به قلبش چاقو زدهههههه😭
_ چویا که از ترسو نگرانی اینه جت خودشو رسوند به دازای و..
چویا: اتسوشیییی.. چیشده شه خبره دازای چش شده نفس میکشه😨
اتسوشی: نمیدونم داشت با من حرف میزد د دستاشو گرفته بودم بعد بیهوش میشه و دستش شل میشه و گردنش میوفته .. چک کردم نفس نمیکشید بدنشم که سرده 😰😰
چویا: دازای بیدار شو چشماتو باز کن.. لطفا * نه نمیخوام برای همیشه از دستش بدم به اندازه ی کافی بدون تو رنج کشیدم 😢.... اهای اتسوشی بدو باید لباسش رو در بیاریم تا بتونم زخمش رو درمان کنم
اتسوشی : اما اون چاقو از پشت دازای درد شده نمیشه هیچ قلتی کنی 😰😨
دازای یک دفعه بهوش میاد میگه: چو.... یا... تویی....
چویا : اره دازای.... منم.. میبینی اینجام.. .. توروخدا چشماتو باز نگه دار...
دازای : چویا... میشه انق..در گریه ....نکنی .. نمیخوام...اشکاتو...ببینم..
چویا : تو چرا این کارو کردی من نمیتونم بدون تو دوون بیارم😭😭
خب میدونم دیر پارت 10 رو گذاشتم ولی برای جبران طولانی نوشتم
بای بای تا پارت 10 راستی از اینم بیشتر بود اما ویس نزاشت 😁
۲.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.