عشقبیرحم

#عشق‌بی‌رحم

و بعد کت و سوئیچ ماشین‌اش رو برداشت و من و تهیونگ و تو اتاق مصاحبه تنها گذاشت...
بعد از خارج شدن آقای پارک،با قدم های آسوده سمت میز کار آقای پارک رفت و محکم رو صندلی کارش نشست...
سرم و با برگه ها گرم کردم که نگاه های سنگینی رو خودم حس کردم،پلک آرومی زدم و بعد سرم رو روبه تهیونگ بالا گرفتم.
دوباره چشم تو چشم شدیم...
خواستم این ارتباط چشمی مزخرف رو تموم کنم که با سوالش اجازه این کار رو بهم نداد!

تهیونگ:ببخشید...مگه شما چند سالتونه که پارک نمیزاشت اینجا مشغول به کار بشید،خانمِ...چی باید صداتون کنم...؟

پوزخندی بهم زد و دستاش رو روی میز ‌کار قفل هم کرد.
با اینکه مایل به جواب دادن سوالش نبودم مجبور بودم جواب بدم چون اگر نمیدادم یکجور بی احترامی به طرف مقابل میشد و من قرداد احترام به مشتری رو قبول و امضا کرده بودم و تهیونگ هم یه جور مشتری به حساب می‌اومد!
با لحن محترم و شایسته جواب دادم:

ا.ت:من لی ا.ت هستم،و‌23سالمه و به همین دلیل اقای پارک اجازه کار در اینجا رو به من نمیدادن.

تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:

تهیونگ: خوشبختم خانم لی...من کیم تهیونگ هستم میتونید آقای کیم صدام کنید!

ا.ت: من هم خوشبختم آقای کیم.

و دیگه هیچ حرفی زده نشد.
از این سکوت که پیش اومده بود استفاده کردم و دوباره سرم و با برگه های قرارداد گرم کردم...
تا بعد از چند دقیقه یه مزاحم سر و کله‌اش پیدا شد...

"اوه...ببخشید آقای پارک تشریف ندارن؟"

تهیونگ:نه هر کاری داری میتونی به من بگی.

دیگه جلوی کنجکاویم رو نگرفتم و سمت اون پسر ‌که سکوت لذت بخش من رو بهم زده بود برگشتم.
یهو انگار کنترلی رو چشمام نداشتم و‌ خیره به اون پسر نگاه کردم...

اون پسر صورت خوشفرم و گندمی رنگ داشت با موهای بلند ‌مشکی که از پشت بسته بودشون و چند تار از موهاش رو جلوی صورتش ریخته بود...

نمشید گفت زیبا و البته جذاب نبود!
در حین آنالیز صورت اون پسر،اون ها کلی حرف رد و بدل کرده بودن...
وقتی بالاخره مغزم از دیدن زدن اون پسر وا داد تهیونگ پاشد و با اون پسر از اتاق رفتن بیرون و در رو پشت سرش محکم کوبید که تو جام تکون ریزی خوردم.

بیخیال شدم و آخرین برگه قرارداد رو خوندم...

بعد از تقریبا پنج دقیقه تموم شد و همه برگه هارو امضا کرده مرتب کردم.
از جام بلند شدم و برگه های مرتب شده رو روی میز کار آقای پارک گذاشتم.
بالاخره شد...من تونستم اینجا استخدام بشم و شغل درست و حسابی داشته باشم...

موبایلم رو از روی میزی که نشسته بودم برداشتم و سمت در خروجی رفتم...

وقتی دستم رو روی دستگیره در گذاشتم در با شدت باز شد و باعث شد به عقب سقو کنم‌ که یکی منو از پشت گرفت و نزاشت بیوفتم.

از ترس چشمامو بسته بودم ولی وقتی بازشون کردم با صحنه ای که انتظار نداشتم روبه رو شدم!

ادامه دارد🕸️:-)
دیدگاه ها (۱)

#عشق‌بی‌رحم از ترس چشمامو بسته بودن ولی وقتی بازشون کردم با ...

#عشق‌بی‌رحم بعد از چند دقیقه با صدای بوق ماشین کنارم از جام ...

تولدت مبارک نامجونی🍫✨

یکی دیگه مونده تا 40 تایی❤️✨ممنونم از حمایتتون عشقای من🥺😭

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

:تهیونگ: اون موضوع رو بسپار به من، من حلش می کنما/ت: خب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط