عشقبیرحم
#عشقبیرحم
از ترس چشمامو بسته بودن ولی وقتی بازشون کردم با صحنه که انتظار نداشتم روبه رو شدم!
با دیدن صورتش مقابل صورتم،قلبم به خودش استراحت کوتاهی داد و بعد با شدتی که حتی میتونستم در هر نقطه اعضای بدنم حسش کنم،شروع به تپیدن کرد.
دوباره اون ارتباط چشمی مزخرف،ولی اینبار انگار اوضاع از مزخرف گذشته بود و جاش رو به خجالت و شرمندگی داده بود.
بارها خواستم این ارتباط و قطع کنم اما،مغزم دستوری به چشمام نمیداد..!
پس خودم و تسلیم کردم و به منظره روبه روم خیره شدم که یکی منو از این وضعیت نجات داد.
لیا:آقای کیم...
بلاخره مغزم به کار افتاد و نگاهم رو به در دادم
اوه...لیا بود!
دستم و مشت کردم و به سینه ی تهیونگ فشار آوردم و از سر راهم کنارش زدم!
بدون نگاه کردم به کسی راهام رو تند کردم و از کافه خارج شدم.
کمی که از کافه فاصله گرفتم برای آروم کردن ضربان قلبم دستم رو روی قفسه سینم قرار دادم.
تمام بدنم بی حس شده بود و چشمام سیاهی میرفت
کمی جلو تر،گوشه ی دیوار جای گرفتم و روی زانوهام فرود اومدم.
این دیگه چه حسی بود؟!
چند دقیقه بعد که آروم شدم با صدا شدن از طرف کسی سرم رو بالا گرفتم...
اوه...نه!
تهیونگ:خانم لی..؟
شما خوبید؟...چرا اینجا نشستید!!
مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد.
وای نه...دوباره اون حس لعنتی!!
تهیونگ: واسه شما که حالا عضو پرسنل کافه سئول هستید اینجور نشستن و بدتر در این مکان،شایسته نیست!
بعد از کمی خیره میوندن بهم ادامه داد:
تهیونگ: اگر پارک به جای من بود...حتما اخراجتون میکرد!
سرم و پایین گرفتم تا سرخی گونههام از اتفاقاتی که داره برام میوفته دیده نشه...ولی دستش چونهام رو لمس کرد و وادارم کرد سرم رو بالا بگیرم
این حسهای عجیب دیگ چیه!!
با دیدن گونههام خنده بلندی کرد و بیشتر بهم خیره موند ولی من با دیدن نگاه خیرهاش به صورتم بیشتر شدن سرخی گونه هام رو حس میکردم!
تهیونگ: کیوت
با شنیدن این کلمه از دهنش سریع دستشو از چونهام به سمت خودش پرت کردم و فاصله تقریبا زیادی ازش گرفتم.
با لکنت شروع به حرف زدن کردم:
ا.ت:من..من...برای...اون اتفاق..خب..خب هم ممنونم...هم..شرمندم.
تهیونگ:اوه...اون اتفاق!
خانم لی لازم نیست شرمنده باشید و از اینکه از من ممنون هستید باید بگم خواهش میکنم...امیدوارم حس بدی از این موضوع نگیرید!
لبخند نرمی زد که دوباره ضربان قلبم بالا رفت!
انگار ایندفه نوبت من بود بهش خیره نگاه کنم.
خواستم بیشتر به جزئیات صورتش دقت کنم...که گند خورد به همه چیز!
تهیونگ:خانم لی؟...چیزی شده؟؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به کفشام دادم
در جواب بهش گفتم:
ا.ت:عامم..نه..نه چیزی نشده
تکخنده ساختگیی زدم و ادامه دادم:
ا.ت:روزتون بخیر!
بدون نگاه دوباره بهش راهام و کشیدم و سمت خونه راه افتادم.
به کافه نزدیک بود و نیازی به تاکسی و ماشین نداشت.
بعد از چند دقیقه با صدای بوق ماشین کنارم از جام پریدم...نگاهم و به ماشین کناریم دادم تا خواستم حرفی بزنم به راننده شیشه ماشین پایین اومد...
وای بازم..؟
ادامه دارد🕸️:-)
فیک جدیدمون خوبه؟
از ترس چشمامو بسته بودن ولی وقتی بازشون کردم با صحنه که انتظار نداشتم روبه رو شدم!
با دیدن صورتش مقابل صورتم،قلبم به خودش استراحت کوتاهی داد و بعد با شدتی که حتی میتونستم در هر نقطه اعضای بدنم حسش کنم،شروع به تپیدن کرد.
دوباره اون ارتباط چشمی مزخرف،ولی اینبار انگار اوضاع از مزخرف گذشته بود و جاش رو به خجالت و شرمندگی داده بود.
بارها خواستم این ارتباط و قطع کنم اما،مغزم دستوری به چشمام نمیداد..!
پس خودم و تسلیم کردم و به منظره روبه روم خیره شدم که یکی منو از این وضعیت نجات داد.
لیا:آقای کیم...
بلاخره مغزم به کار افتاد و نگاهم رو به در دادم
اوه...لیا بود!
دستم و مشت کردم و به سینه ی تهیونگ فشار آوردم و از سر راهم کنارش زدم!
بدون نگاه کردم به کسی راهام رو تند کردم و از کافه خارج شدم.
کمی که از کافه فاصله گرفتم برای آروم کردن ضربان قلبم دستم رو روی قفسه سینم قرار دادم.
تمام بدنم بی حس شده بود و چشمام سیاهی میرفت
کمی جلو تر،گوشه ی دیوار جای گرفتم و روی زانوهام فرود اومدم.
این دیگه چه حسی بود؟!
چند دقیقه بعد که آروم شدم با صدا شدن از طرف کسی سرم رو بالا گرفتم...
اوه...نه!
تهیونگ:خانم لی..؟
شما خوبید؟...چرا اینجا نشستید!!
مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد.
وای نه...دوباره اون حس لعنتی!!
تهیونگ: واسه شما که حالا عضو پرسنل کافه سئول هستید اینجور نشستن و بدتر در این مکان،شایسته نیست!
بعد از کمی خیره میوندن بهم ادامه داد:
تهیونگ: اگر پارک به جای من بود...حتما اخراجتون میکرد!
سرم و پایین گرفتم تا سرخی گونههام از اتفاقاتی که داره برام میوفته دیده نشه...ولی دستش چونهام رو لمس کرد و وادارم کرد سرم رو بالا بگیرم
این حسهای عجیب دیگ چیه!!
با دیدن گونههام خنده بلندی کرد و بیشتر بهم خیره موند ولی من با دیدن نگاه خیرهاش به صورتم بیشتر شدن سرخی گونه هام رو حس میکردم!
تهیونگ: کیوت
با شنیدن این کلمه از دهنش سریع دستشو از چونهام به سمت خودش پرت کردم و فاصله تقریبا زیادی ازش گرفتم.
با لکنت شروع به حرف زدن کردم:
ا.ت:من..من...برای...اون اتفاق..خب..خب هم ممنونم...هم..شرمندم.
تهیونگ:اوه...اون اتفاق!
خانم لی لازم نیست شرمنده باشید و از اینکه از من ممنون هستید باید بگم خواهش میکنم...امیدوارم حس بدی از این موضوع نگیرید!
لبخند نرمی زد که دوباره ضربان قلبم بالا رفت!
انگار ایندفه نوبت من بود بهش خیره نگاه کنم.
خواستم بیشتر به جزئیات صورتش دقت کنم...که گند خورد به همه چیز!
تهیونگ:خانم لی؟...چیزی شده؟؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به کفشام دادم
در جواب بهش گفتم:
ا.ت:عامم..نه..نه چیزی نشده
تکخنده ساختگیی زدم و ادامه دادم:
ا.ت:روزتون بخیر!
بدون نگاه دوباره بهش راهام و کشیدم و سمت خونه راه افتادم.
به کافه نزدیک بود و نیازی به تاکسی و ماشین نداشت.
بعد از چند دقیقه با صدای بوق ماشین کنارم از جام پریدم...نگاهم و به ماشین کناریم دادم تا خواستم حرفی بزنم به راننده شیشه ماشین پایین اومد...
وای بازم..؟
ادامه دارد🕸️:-)
فیک جدیدمون خوبه؟
- ۱.۶k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط