عشقبیرحم
#عشقبیرحم
بعد از چند دقیقه با صدای بوق ماشین کنارم از جام پریدم...نگاهم و به ماشین کناریم دادم تا خواستم حرفی بزنم به راننده،شیشه ماشین پایین اومد...
وای بازم؟
اوه نه...بازم اون مرد عجیب یا اون حس لعنتی رو مخ که تپش قلبم رو بالا میبره؟!
نگاهم رو به پایین دادم و بعد چند لحظه سرم رو بالا گرفتم و با خنده ساختگی گفتم:
ا.ت: اقای کیم..؟
تهیونگ: خانم لی؟ اینجوری تا خونتون اذیت نمیشد؟
لطفا سوار شید تا خونتون شما رو میرسونم!
چی؟
منو میرسونه؟
لعنتی!!
زیر لب زمزمه کردم:
ا.ت:چرا دست از سرم برنمیداری؟!!
تهیونگ:چیزی گفتید؟
دستپاچه جواب دادم:
ا.ت:اوه..نه..نه چیزی نگفتم!
تهیونگ:خب پس بیاید بشینید داخل ماشین دیگه!
مغزم با قلبم هم نظر نبود.
مغزم نمیخواست اعتماد کنه به یه مرد که حتی بیست و چهار ساعت هم نیست که میشناسمش
ولی قلبم...
اون میخواست بیشتر با این مرد عجیب غریب آشنا شه
خواسته ی قلبم رو رد کردم و جواب دادم:
ا.ت: نه ممنون آقای کیم خونه من...
تهیونگ: لطفا سوار شید!
در عرض یه ثانیه خلق و خوی خوشحال و مهربونش کنار رفت و با لحن جدی و سرد حرفم رو قطع کرد!
ناچار سمت صندلی شاگرد رفتم و نشستم که دوباره خلق و خوی مهربونش اومد سراغش.!
بهم لبخند نرمی زد و منم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم.
تهیونگ: خب خانم لی میشه آدرس خونتون رو بهم بگید؟
بهش نگاه کردم...هنوزم اون لبخند نرمش رو لب هاش بود.
اینبار هم لبخند زدم بهش ولی نه ساختگی!
نگاهم رو ازش گرفتم و آدرس رو بهش گفتم...
بعد از حرکت،معذب به از پشت شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و سعی میکردم اتفاقات امروز رو درک کنم ولی انگار امروز آرامشی وجود نداره!
این حس لعنتی دست از سرم برنمیداره و من واقعا نمیدونم منظور این حس چیه.
استرس،عصبانیت،خجالت یا...این مرد به شدت عجیب؟!
اما من باید اینو تموم کنم اگر همینجور پیش بره قطعا به مشکل برمیخورم
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم،نفس حبس شدم رو با حرص بیرون دادم و چشمام رو با احتیاط باز کردم...
اوه..من جلوی خونهام ولی چرا متوجه نشدم بی حرکت بودن ماشین نشدم!
به خودم تکونی دادم و سمت تهیونگ برگشتم
لعنتی! چرا اینجوری زل زده بهم..؟!
شرایط:🖤
8 تا لایک🖤
3 تا فالوور🖤
2 تا بازنشر🖤
بعد از چند دقیقه با صدای بوق ماشین کنارم از جام پریدم...نگاهم و به ماشین کناریم دادم تا خواستم حرفی بزنم به راننده،شیشه ماشین پایین اومد...
وای بازم؟
اوه نه...بازم اون مرد عجیب یا اون حس لعنتی رو مخ که تپش قلبم رو بالا میبره؟!
نگاهم رو به پایین دادم و بعد چند لحظه سرم رو بالا گرفتم و با خنده ساختگی گفتم:
ا.ت: اقای کیم..؟
تهیونگ: خانم لی؟ اینجوری تا خونتون اذیت نمیشد؟
لطفا سوار شید تا خونتون شما رو میرسونم!
چی؟
منو میرسونه؟
لعنتی!!
زیر لب زمزمه کردم:
ا.ت:چرا دست از سرم برنمیداری؟!!
تهیونگ:چیزی گفتید؟
دستپاچه جواب دادم:
ا.ت:اوه..نه..نه چیزی نگفتم!
تهیونگ:خب پس بیاید بشینید داخل ماشین دیگه!
مغزم با قلبم هم نظر نبود.
مغزم نمیخواست اعتماد کنه به یه مرد که حتی بیست و چهار ساعت هم نیست که میشناسمش
ولی قلبم...
اون میخواست بیشتر با این مرد عجیب غریب آشنا شه
خواسته ی قلبم رو رد کردم و جواب دادم:
ا.ت: نه ممنون آقای کیم خونه من...
تهیونگ: لطفا سوار شید!
در عرض یه ثانیه خلق و خوی خوشحال و مهربونش کنار رفت و با لحن جدی و سرد حرفم رو قطع کرد!
ناچار سمت صندلی شاگرد رفتم و نشستم که دوباره خلق و خوی مهربونش اومد سراغش.!
بهم لبخند نرمی زد و منم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم.
تهیونگ: خب خانم لی میشه آدرس خونتون رو بهم بگید؟
بهش نگاه کردم...هنوزم اون لبخند نرمش رو لب هاش بود.
اینبار هم لبخند زدم بهش ولی نه ساختگی!
نگاهم رو ازش گرفتم و آدرس رو بهش گفتم...
بعد از حرکت،معذب به از پشت شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و سعی میکردم اتفاقات امروز رو درک کنم ولی انگار امروز آرامشی وجود نداره!
این حس لعنتی دست از سرم برنمیداره و من واقعا نمیدونم منظور این حس چیه.
استرس،عصبانیت،خجالت یا...این مرد به شدت عجیب؟!
اما من باید اینو تموم کنم اگر همینجور پیش بره قطعا به مشکل برمیخورم
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم،نفس حبس شدم رو با حرص بیرون دادم و چشمام رو با احتیاط باز کردم...
اوه..من جلوی خونهام ولی چرا متوجه نشدم بی حرکت بودن ماشین نشدم!
به خودم تکونی دادم و سمت تهیونگ برگشتم
لعنتی! چرا اینجوری زل زده بهم..؟!
شرایط:🖤
8 تا لایک🖤
3 تا فالوور🖤
2 تا بازنشر🖤
- ۲.۲k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط