چند پارتی درخواستی ازدواج کردی بیبی

چند پارتی درخواستی { ازدواج کردی بیبی؟²}

ویو کوک

تا شب همش داشتم به حرفای بابا فکر میکردم یعنی واقعا باید فراموشش کنم؟؟

نامجون: جونکوک

کوک:۰۰۰۰۰۰(تو فکره)

نامجون: کوکیییی ( با صدای اندکی بلند)

کوک: ها چته چرا داد میزنی ؟

نامجون: کجایی تو 3 ساعته دارم صدات میزنم

کوک: جانم. کاری داشتی؟

نامجون: شنیدم داری ازدواج میکنی مبارک باشه

کوک: به اجبار باباست

نامجون: هنوزم بهش فک میکنی؟؟

کوک: نه به هر حال ما نمیتونیم با هم باشیم پس بهتره فراموشش کنم

نامجون: خوشحالم که اینجوری فک میکنی

کوک: مرسی راستی از جین چخبر ؟ رابطتون خوب پیش میره؟

نامجون: ولا همش سرش تو این فروشگاه اینترنتیه است ولی کوک باورت میشه از وقتی وارد زندگیم شده نور با خودش آورده قبلنا همش سرم تو کارا بود وقت هیچکاری نداشتم ولی الان با جین هم کارا رو انجام میدم هم تفریح میریم

کوک: خوشحالم برات راستی این هفته مرخصی با جین برو یه سفری بیرونی چیزی

نامجون: دمت گرم

و رفت

دیگه شب بود بهتر بود برم خونه

وارد عمارت شدم امشب آخرین شبی بود که میتونستم به عکسش را بزنم وارد اتاقم شدم و عکسی که خودمو خودش داشتمو لبه تخت گذاشتم

کوک: خوبی تهیونگی؟؟ دلم برات تنگ میشه کاش فردا تو جای اون دختره بودی تهیونگی هنوزم دوسم داری؟؟
ببخشید اگه دارم ازدواج میکنم فقط برای فراموش کردنت اینکارو میکنم

اینقد با عکس حرف زدم که چشماش گرم شد و خوابش برد

ویو فردا صبح ( از زبان جاسوس ته یا همون دستیار کوکی)

صبح رفتم در اتاقش که بیدارش کنم وامادش کنمو ببرمش اتاق لباس

رفتم تو اتاقش متوجه شدم رو یه چیزی خوابش برده رفتم نزدیک تر پشمام ریخت اینکه عکس اربابه یادم باشه به اطلاعشون برسونم

دستیار کوک: قربان قربان لطفا بیدار شین امروز روز مهمیه باید آماده شین قربان

ویو کوک

صبح با صدای خدمتکارم بیدار شدم

کوک: الان میام

از رو تخت بلند شدم نگاه عمیقی به عکس انداختم و جای همیشگیش جاسازش کردم و دنبال خدمتکارم راه افتادم

کوک: اول باید چیکار کنیم؟؟

دستیار کوک: خب اول لباستون رو میپوشین بعدش به اتاق لباس میریم تا منتظر عروسی باشیم

کوک: باشه


دستیار کوک: ارباب خیلی این لباس بهتون میاد

کوک: او ممنون

دستیار کوک: بهتره زودتر به سمت سالن جشن بریم

کوک: اره بریم

دستیار کوک: اوم ببخشید ارباب من الان میام

کوک: باشه

دستیار کوک رفت

به لباسش نگاه کرد بهش میومد ولی این ازدواجو نمی‌خواست از دور عطر اشنایی رو حس کرد تا خواست برگرده دستمالی روی دهنش قرار گرفت و فقط متوجه شد تو اغوش گرم کسی افتاده

ادامه دارد
دیدگاه ها (۵)

yoonmin🥲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط