چند پارتی درخواستی ازدواج کردی بیبی
چند پارتی درخواستی ( ازدواج کردی بیبی³ ؟)
ویو ته
کوک بیهوش شد دستیارشو ( محض اطلاع دستیار کوک جاسوس ته هست )صدا زدم
دستیار کوک: امری داشتین ارباب؟
ته: ماشینو آماده کن
دستیار کوک: چشم راستی قربان اون پسره که نامزد شاهزاده چین بود رو همینجوری که گفتین آماده کردیم جای کوک میفرستیمش مراسم
ته: خوبه میتونی بری
دستیار کوک: عا راستی ارباب صبح یه چیز عجیب دیدم
ته: چی دیدی؟؟
دستیار کوک: جونکوک عکس شمارو بغل کرده بود
لبخندی رو لبم اومد
ته: اوکی میتونی بری
دستیار کوک: چشم لطفا تا ده دقیقه دیگه پایین باشین
ته: اوکی
اون رفت رفتم سمت کوک بیهوش بیهوش بود
به صورتش نگاه کردم چقد بی نقص بود دستمو کردم لای موهاش و نازش کردم
چند دقیقهای بود که محو صورتش شده بودم که گوشیم زنگ خورد
دستیار کوک: ارباب زودتر بیاین پایین داره دیرمون میشه
ته: با سه اومدم
کوکی رو بلند کردم و به سمت پایین راه افتادم
گذاشتمش تو ماشین خودمم سوار شدم
بلاخره رسیدیم و به سمت اتاقم رفتم و کوک رو تخت گذاشتم
ته: فعلا بخواب بیبی بیدار شدی تنیبه میشی
و بوسه ریزی رو موهاش کاشتم
ویو کوک
چشامو باز کردم من کجام ؟؟ آخرین چیزی که یادم میومد این بود که با دستیارم رفتیم اتاق لباس
تو فکر بودم که شخصی وارد اتاق شد
ته: بلاخره بیدار شدی بیب
کوک: تهـ یونگ ( ترس)
ته: چیه چرا ترسیدی؟
کوک: من چرا اینجام؟؟
ته: چون تو حق نداری با کسی جز من باشی(نویسنده: جون بابا)
کوک: تهیونگی من دوست دارم تازه خیلیم دارم ولی نمیتونم باهات باشم مردم کشورم اگه بفهمن یا اگه بابام بفهمه
ته: من یه کاری میکنم هیچکی نتونه مخالفت کنه
کوک: میخای چیکار کنـ.ی( نویسنده: ترسیده بچم)
ویو ته
کوک بیهوش شد دستیارشو ( محض اطلاع دستیار کوک جاسوس ته هست )صدا زدم
دستیار کوک: امری داشتین ارباب؟
ته: ماشینو آماده کن
دستیار کوک: چشم راستی قربان اون پسره که نامزد شاهزاده چین بود رو همینجوری که گفتین آماده کردیم جای کوک میفرستیمش مراسم
ته: خوبه میتونی بری
دستیار کوک: عا راستی ارباب صبح یه چیز عجیب دیدم
ته: چی دیدی؟؟
دستیار کوک: جونکوک عکس شمارو بغل کرده بود
لبخندی رو لبم اومد
ته: اوکی میتونی بری
دستیار کوک: چشم لطفا تا ده دقیقه دیگه پایین باشین
ته: اوکی
اون رفت رفتم سمت کوک بیهوش بیهوش بود
به صورتش نگاه کردم چقد بی نقص بود دستمو کردم لای موهاش و نازش کردم
چند دقیقهای بود که محو صورتش شده بودم که گوشیم زنگ خورد
دستیار کوک: ارباب زودتر بیاین پایین داره دیرمون میشه
ته: با سه اومدم
کوکی رو بلند کردم و به سمت پایین راه افتادم
گذاشتمش تو ماشین خودمم سوار شدم
بلاخره رسیدیم و به سمت اتاقم رفتم و کوک رو تخت گذاشتم
ته: فعلا بخواب بیبی بیدار شدی تنیبه میشی
و بوسه ریزی رو موهاش کاشتم
ویو کوک
چشامو باز کردم من کجام ؟؟ آخرین چیزی که یادم میومد این بود که با دستیارم رفتیم اتاق لباس
تو فکر بودم که شخصی وارد اتاق شد
ته: بلاخره بیدار شدی بیب
کوک: تهـ یونگ ( ترس)
ته: چیه چرا ترسیدی؟
کوک: من چرا اینجام؟؟
ته: چون تو حق نداری با کسی جز من باشی(نویسنده: جون بابا)
کوک: تهیونگی من دوست دارم تازه خیلیم دارم ولی نمیتونم باهات باشم مردم کشورم اگه بفهمن یا اگه بابام بفهمه
ته: من یه کاری میکنم هیچکی نتونه مخالفت کنه
کوک: میخای چیکار کنـ.ی( نویسنده: ترسیده بچم)
- ۴۱۳
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط