می خوای ببینی آخرش چی میشه ؟
می خوای ببینی آخرش چی میشه ؟
روزی آنقدر عصبانی می شوم که با سرعت به ماشین شوهرت میزنم و بعد می فهمم اسمش کامبیز است و مردی معمولی با عقاید معمولی و صدای معمولی و صورتی معمولی است و یک دفه یاد نقی معمولی توی سریال پایتخت می اٌفتم و هر هر می خندم
بعد می فهمم اصلا برایش حاشیه معنی نداره و پایه خل بازی و این چیزا نیست و فکر می کنه زندگی یعنی صبح بلند بشی و بعد از کار با میوه و شیرینی برگردی خونه و شامتو که خوردی
از زنت بپرسی که خانم چه خبرا و تو هم بهش جوابای معمولی بدی
بعد حتی میتونی معمولی تر باشی
اون میگه میرم میخابم چون
صبح باید پاشم و دستی روی سر پسرت میکشه و میگه بابایی برو بخواب صبح باید بری مدرسه
تو هم میگی
کامبیز وایسا دارم چایی میریزم و بعد چایی میره می خوابه
و تو لابد بعد از خوابوندن پسرت میشینی پای گوشیتو و میری تو صفحات اجتماعیتو و کلی از عکس و لایکای این و خوشحال و میشی و به دوستائی که پای عکست نظرشونو گذاشتن
قلب و ماچ و ازین چیزا میفرستی و
به الهه که پایین عکست نوشته جون چه دافی
هر هر می خندی و می فهمی الان داف نیستی و یه مادری!
بعد منم لابد یه دختر ناز دارم که هر روز براش یه چیزی می خرم
و از دم همون چیزایی که تو دوست داشتی برای دخترمون بخری
زنم هم اسمش آسمانِ و اینقدر مهربونه که من بعضی اوقات با مادرم اشتباه می گیرمش
بعد لابلایی این زندگی های باحالمون حتما همدیگرو فراموش کردیم
تو درگیرِ کامبیز معمولی هستی و منم کیسه دستمه و خونمونو دارم از مهربونیای آسمان جمع میکنم چون خیلی زیاده
بعدم خسته میشم و میگم خانم یه چایی دارچین بیار بخوریم
اونم چون دارچینمون تموم شده و بمنم نگفته
چایی هل میاره میخوریم و کلی هم با دخترم بازی میکنم و به آسمان و شکمِ جلو اومدش نگاه میکنم
انگار دختر دومی هم تو راهه !
تا اینجا یاد همدیگه نیستیم
تا اینکه یه روز که من گروهم اجرا دارن
و تو هم یه بلیط خریدی و با الهه اومدین دوتایی که یکمی ازین زندگی معمولی دور بشی
و آسمانم مونده خونه بخاطر بچه ها
خیلی یهویی مثلِ قطع رابطمون یا درجا عروسی کردنِ جفتمون
همدیگرو می بینیم
و میرسه اونجای نمایش که
نقشِ زن روبروم میگه :
میخوای ببینی آخرش چی میشه ؟
منم میگه : آره می خوام ببینم البته می دونم چی میشه
هر کسی می تونه با افراده زیادی خوشبخت بشه و گه بزنه تو زندگی خودشو بقیه
از نوع خوبش !
و این بداهه و مزخرفِ من که یهو پرتش می کنم وسطِ متن رو
هیچ کس جز بازیگرا نمی فهمه که بداهست
و تو هم نمی فهمی که من اینو گفتم که تو بشنوی فقط!
میشه فکر کرد
آره میشه این داستان رو هم نخوند و یه گوشه نشست و
فقط فکر کرد
قبل از انجام دادن کاری
یا گفتن اولین آره یا آخرین نه !
#امیر_ریحانی
روزی آنقدر عصبانی می شوم که با سرعت به ماشین شوهرت میزنم و بعد می فهمم اسمش کامبیز است و مردی معمولی با عقاید معمولی و صدای معمولی و صورتی معمولی است و یک دفه یاد نقی معمولی توی سریال پایتخت می اٌفتم و هر هر می خندم
بعد می فهمم اصلا برایش حاشیه معنی نداره و پایه خل بازی و این چیزا نیست و فکر می کنه زندگی یعنی صبح بلند بشی و بعد از کار با میوه و شیرینی برگردی خونه و شامتو که خوردی
از زنت بپرسی که خانم چه خبرا و تو هم بهش جوابای معمولی بدی
بعد حتی میتونی معمولی تر باشی
اون میگه میرم میخابم چون
صبح باید پاشم و دستی روی سر پسرت میکشه و میگه بابایی برو بخواب صبح باید بری مدرسه
تو هم میگی
کامبیز وایسا دارم چایی میریزم و بعد چایی میره می خوابه
و تو لابد بعد از خوابوندن پسرت میشینی پای گوشیتو و میری تو صفحات اجتماعیتو و کلی از عکس و لایکای این و خوشحال و میشی و به دوستائی که پای عکست نظرشونو گذاشتن
قلب و ماچ و ازین چیزا میفرستی و
به الهه که پایین عکست نوشته جون چه دافی
هر هر می خندی و می فهمی الان داف نیستی و یه مادری!
بعد منم لابد یه دختر ناز دارم که هر روز براش یه چیزی می خرم
و از دم همون چیزایی که تو دوست داشتی برای دخترمون بخری
زنم هم اسمش آسمانِ و اینقدر مهربونه که من بعضی اوقات با مادرم اشتباه می گیرمش
بعد لابلایی این زندگی های باحالمون حتما همدیگرو فراموش کردیم
تو درگیرِ کامبیز معمولی هستی و منم کیسه دستمه و خونمونو دارم از مهربونیای آسمان جمع میکنم چون خیلی زیاده
بعدم خسته میشم و میگم خانم یه چایی دارچین بیار بخوریم
اونم چون دارچینمون تموم شده و بمنم نگفته
چایی هل میاره میخوریم و کلی هم با دخترم بازی میکنم و به آسمان و شکمِ جلو اومدش نگاه میکنم
انگار دختر دومی هم تو راهه !
تا اینجا یاد همدیگه نیستیم
تا اینکه یه روز که من گروهم اجرا دارن
و تو هم یه بلیط خریدی و با الهه اومدین دوتایی که یکمی ازین زندگی معمولی دور بشی
و آسمانم مونده خونه بخاطر بچه ها
خیلی یهویی مثلِ قطع رابطمون یا درجا عروسی کردنِ جفتمون
همدیگرو می بینیم
و میرسه اونجای نمایش که
نقشِ زن روبروم میگه :
میخوای ببینی آخرش چی میشه ؟
منم میگه : آره می خوام ببینم البته می دونم چی میشه
هر کسی می تونه با افراده زیادی خوشبخت بشه و گه بزنه تو زندگی خودشو بقیه
از نوع خوبش !
و این بداهه و مزخرفِ من که یهو پرتش می کنم وسطِ متن رو
هیچ کس جز بازیگرا نمی فهمه که بداهست
و تو هم نمی فهمی که من اینو گفتم که تو بشنوی فقط!
میشه فکر کرد
آره میشه این داستان رو هم نخوند و یه گوشه نشست و
فقط فکر کرد
قبل از انجام دادن کاری
یا گفتن اولین آره یا آخرین نه !
#امیر_ریحانی
۵.۶k
۰۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.