پارت 3۰
#پارت_3۰
رزمهر گونمو بوسید و دوان دوان به سمت خونه رفت.
کیان کنارم نشست و من همچنان خیره به رز های رنگارنگ پیش روم
_امروز وقتشه گچ پاتو باز کنی
_اوهوم
_و...هنوزم که چیزی یادت نیومده
_اوهوم
_پسسس...میشه بگی برنامت چیه؟
سرمو به زیر انداخت و اهی کشید
_یه کاریش میکنم
دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی پشیمون شد انگار...
دستی به زانوش کوبید
_خب عااا...یه ساعت دیگه حاضر باش بریم بره گچ پات
رفت و من ذهنم درگیر شد که کیان چی میخاست بهم بگه؟!؟
★٭★
_خانوم میخواین گچ رو نگه دارین؟
به نقاشی های رزمهر نگاه کردم.
_بله اگه میشه...
_حتما
گچ ها رو تو پلاستیکی انداخت و بیرون رفت.کیان هم روی تختی خالی نشسته بود
_ببین میتونی راه بری
ترس داشتم نتونم
اروم پای راستمو رو پایین گذاشتم.بعد یواش یواش پای چپمو...همه زورم روی پای راستم بود.کم کم تعادل برقرار کردم که نزدیک بود بیفتم و کیان نیم خیز شد به قصد گرفتن من که از تخت گرفتم.
_خوبم
دوباره سعی کردم.حالا قدمی برداشتم.یه قدم ، دو قدم، سه قدم...و ...من راه رفتم.
کیان با خنده گفت
_ایول دختر یه شیرینی افتادی
لحضه ای به خاطر خوب شدن پام ناراحت شدم چون فردا باید....
★٭★
داشتم وسایلامو تو کوله روژان میزاشتم.وسایلام که نه..بیشتر مال روژان بود تا من!!
مشغول بودم که تقه ای به در خورد.روژان با کیف و پلاستیکی وارد اتاق شد
زیر لب سلامی داد و کنارم نشست
_آیدا اینارو خواستم زودتر بهت بدم ولی خب ..دکتر گفت نباید شوک وارد بشه بهت و
رنه دوباره میری کما پس..
_دوباره؟
_اره تو...نزدیک دو سال تو کما بودی...
جا خوردم.دوسال تو کما بودم؟خدای من!!!
_به هر حال اینا مال توعن
کیف رو باز کردم که بسته ای شبیه خمیردندون و چن تا کارت بود.
_اینا چیه
_این غذای...
کمی نگاهم کرد وگفت
_آیدا فکر میکنم تو یه فضا نوردی
رزمهر گونمو بوسید و دوان دوان به سمت خونه رفت.
کیان کنارم نشست و من همچنان خیره به رز های رنگارنگ پیش روم
_امروز وقتشه گچ پاتو باز کنی
_اوهوم
_و...هنوزم که چیزی یادت نیومده
_اوهوم
_پسسس...میشه بگی برنامت چیه؟
سرمو به زیر انداخت و اهی کشید
_یه کاریش میکنم
دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی پشیمون شد انگار...
دستی به زانوش کوبید
_خب عااا...یه ساعت دیگه حاضر باش بریم بره گچ پات
رفت و من ذهنم درگیر شد که کیان چی میخاست بهم بگه؟!؟
★٭★
_خانوم میخواین گچ رو نگه دارین؟
به نقاشی های رزمهر نگاه کردم.
_بله اگه میشه...
_حتما
گچ ها رو تو پلاستیکی انداخت و بیرون رفت.کیان هم روی تختی خالی نشسته بود
_ببین میتونی راه بری
ترس داشتم نتونم
اروم پای راستمو رو پایین گذاشتم.بعد یواش یواش پای چپمو...همه زورم روی پای راستم بود.کم کم تعادل برقرار کردم که نزدیک بود بیفتم و کیان نیم خیز شد به قصد گرفتن من که از تخت گرفتم.
_خوبم
دوباره سعی کردم.حالا قدمی برداشتم.یه قدم ، دو قدم، سه قدم...و ...من راه رفتم.
کیان با خنده گفت
_ایول دختر یه شیرینی افتادی
لحضه ای به خاطر خوب شدن پام ناراحت شدم چون فردا باید....
★٭★
داشتم وسایلامو تو کوله روژان میزاشتم.وسایلام که نه..بیشتر مال روژان بود تا من!!
مشغول بودم که تقه ای به در خورد.روژان با کیف و پلاستیکی وارد اتاق شد
زیر لب سلامی داد و کنارم نشست
_آیدا اینارو خواستم زودتر بهت بدم ولی خب ..دکتر گفت نباید شوک وارد بشه بهت و
رنه دوباره میری کما پس..
_دوباره؟
_اره تو...نزدیک دو سال تو کما بودی...
جا خوردم.دوسال تو کما بودم؟خدای من!!!
_به هر حال اینا مال توعن
کیف رو باز کردم که بسته ای شبیه خمیردندون و چن تا کارت بود.
_اینا چیه
_این غذای...
کمی نگاهم کرد وگفت
_آیدا فکر میکنم تو یه فضا نوردی
۸۵۶
۰۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.